خیمگی

 

دختر خفته بیدار شد صبح
از صدای تفنگ شکاری
کفتر ماده ای پرپرک زد
زیر چاقوی پرخون جاری

 دم دم صبح خواب خوشی داشت
دختر خفته در خیمه ای تنگ
دست در دست چوپان وحشی
رفت تا پشت احساس یک سنگ

 خواست تا دست او را به سینه...
گله از زوزه ی گرگ رم کرد
گوسفندی سراسیمه شاشید
بره ای بع بع زیر و بم کرد...

 دختر از ترس در خیمه برگشت
قلب او مثل یک چایبر بود١
قلقلک جوش می خورد ومی ریخت
صورت و سینه اش داغ و تر بود

 رفت تا چشمه و فکر ها کرد
آب سردی به احساس خود زد
موی خود را رها کرد در جوی
گفت لعنت بر این خیمه ی بد

بعد از جیب آیینه اش را
با دو انگشت لرزان در آورد
تا که آیینه اندازد از دور
شُست و آیینه را پاک تر کرد

 زوزه می کرد گرگی گرسنه
برسر تپه  نزدیک خیمه
دختر از چشمه وحشت گرفت و
مار شد راه باریک خیمه

 آمد و خفت در بستر تنگ
خستگی خواب شیرین به چشمش
بوی گلها و رقص علف ها
ریخت رویای رنگین به چشمش

 با صدای تفنگ شکاری
تلخ و شیرین یک خواب گم شد
کفتر ماده ای پرپرک زد
کفتر نر چه بی تاب گم شد

 

 استکلهم سویدن
جمعه  15 ژوئيه 2011 - 24 تیر 1390


 

تنهایی

 مهدی ف گرامی در ارتباط با غزل "بوسه هنگام لعنت و نفرین" پرسشی داشتند که توضیح داده ام. گفتم بد نباشد شما گرامیان نیز شریک قصه شوید. از دقت نظر مهدی گرامی یک جهان سپاس. اول پرسش مهدی و بعد توضیح  من

درود
غزل دوم را بیشتر پسندیدم
و بسیار زیباست.دو کاربرد مبهم در این بیت هست که اگر برای ما رفع ابهام کنید سپاسگزار خواهم بود:
تک تتک (؟) شد بلا ملا آمد
لامپ تکید (؟)
ولی همین بیت هم زیباست.
روایتی شاعرانه از کاری که چندان از شعر دور نبوده است
لذت بردم.
سپاس![گل]         
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
درود بر آن یار صمیمی و منتقد گرامی! تک تتک  روایت دیگر از تک تک کردن است ولی با ایهام غلیظی از صدای تفنگ که  شلیک می شود اول یک تیر بعد دو تیر و... و اما در بَلا مَلا چند چیز منظور بوده است اول روایت پست مدرنیستی یعنی استفاده از اصطلاحات زبان روزانه و نقل مکررات مثل آب ماب چای مای و... ولی اینجا یک نکته دیگر هم هست که بلا ملا  نوع وحشت را می رساند. معمولا در خرابه ها که می روند می گویند مواظب باشید بلا ملا دارد. اینجا در واقع صدای تک تتک تفنگ و بعدش هم شاید صدای تک تتک در نوعی ایجاد رعب است. بلا ملا را یک طور دیگر هم می توان قرایت کنیم یعنی معکوس مُلای بَلا و در لهجه فارسی قندهاری به مُلّای به ضم میم و تشدید لام ملای به فتح میم و بدون تشدید لام می گویند در واقع در این بیت گفته می شود که این انتحار کار یک طالب و ملّا است. منتهی پیش از این که انتحاری صورت بگیرد صدای تفنگ می آید و گویا تلاش می شود که انتحار کننده را پیش از انتحار بکشند اما نمی توانند. در هر حال روی بیتی دست گذاشتید که در عین سادگی خیلی کار داشت...

و اما لامپ تکید هم دو سخن دارد اول این که در اصطلاح فارسی رایج در افغانستان  به جای لامپ سوخت می گویند لامپ تکید. و این شاید به دلیل تکیدن سیم های نازک لامپ در داخل شیشه لامب باشد و یا دلایل دیگر باشد که بماند... در این جا  تکید ایهام دارد اول این که وقتی رادیو می خواهد بگوید انتحار هنوز اِن اش را نگفته که برق می رود و لامب می سوزد اما این احتمال هم هست که این انتحار به حدی شدید است که لامب از سقف به کف اتاق می افتد... از دقت وتوجه شما گرامی بسیار سپاس

 

 روی تخت طلاکوب براق
خواب مخمل دمادم می آشفت
دختر خفته خندیده در خواب
با کسی از تب وعشق می گفت

بین سرشاخه ها جنبشی بود
زاغکی نیمه شب توت می خورد
ماه افتاده بود از دریچه
روی دو شیزه و لوت می خورد

گربه ی زیر باران مهتاب
شیشه را دم به دم  لیس می زد
زاغ تا شور می خورد گربه
پنجه بر شیشه ی خیس می زد

بین سرشاخه ها زاغ آرام
روی پاهای شب خواب می رفت
گربه هی لیس می زد به لبها
از لب خواهشش آب می رفت

بر لب  دختر زیر مهتاب
خنده ساده یی نقش می بست
دختر آهسته در خواب می گفت:
گیسوان مرا پنجه زن مست!

باد سرشاخه ها را می آشفت
زاغ آهسته بیدار می شد
طرح گیسوی در باد رقصان
در شب زاغ تکرار می شد...

گربه  مایوس از پشت شیشه
دم  میان دو پا کرد و پا شد
بین تاریکی محض دهلیز
رفت و گم شد ندانم کجا شد

تا که سیگار آتش زنم تلخ
شیشه را باز کردم شبانه
زاغ با دود ها پر زد و رفت
دختر عاشق از تخت و خانه

 

اوپسالا سویدن
یک شنبه 03 ژوئيه 2011 - 12 تیر 1390

اول این که امروز  در سویدن جشن روز میانه تابستان است. این جشن در صحرا ها و سبزه ها برگزار می شود . مردم ستونی بزرگی را با طناب بلند می کنند چیزی شبیه جنده بالای مزار. تفاوت این که جنده سویدنی ها تصویری از علامت مردی است. این علامت در قرن ها پیش به خاطر پر بار شدن تابستان و آرزوی خرمن خوب رواج یافته است. چند هفته پیش غزلی نوشتم که اکنون فکر می کنم مناسب این روز است

لب ساحل پیاله را پرکن

اولین روز گرم تابستان وقت سرخ کباب در بیرون
فرصت عاشقانه در ساحل عیش عهد شباب در بیرون

روی امواج خفته ی دریا پرپر گرم مرغ آبی ها
پشت خواب عمیق ماهی ها لرزش آفتاب در بیرون

مثل خورشیدهای سرد شمال خسته در ابر پیرهن ماندی
با رکابی ز خانه بیرون شو اندک اندک بتاب در بیرون

لب ساحل پیاله را پر کن با نگاه خمار آلودت
چه قیامت گرفتنی دارد یک دو ساغر شراب در بیرون

گر تنت خیس از عرق گردید می شوم ابر و بر تو می بارم
مثل آهوی سنگی ساحل زیر باران بخواب در بیرون

پا بزن بر دوچرخه همراهم چرخ خورشید و ماه می خواهم
دور دنیا درنگ کمتر کن پا بزن بر رکاب در بیرون

گیسویت را به روی دامن ریز، کوک کن ساز لحظه هایت را
عکس خود را در آب دیده بزن با دو زلفت رباب در بیرون

بس که بوی قفس گرفته تنت مثل مرغان خانگی کرکی
بتکان بالهای پرپر را پر بزن با شتاب در بیرون

بین اوپسالا و گوتنبورگ
سه شنبه 31 مه 2011 - 10 خرداد

1390

خبر دیگری که امروز در رسانه های غزب سر و صدا ایجاد کرد بوسه یک جفت جوان روی آسفالت های پر از تظاهراتچی و پلیس در تظاهرات خشن و مشهور ونکور بود. این بو سه که بوسه ونکور نام گرفت سرخط خیلی از خبر ها شد. چند هفته پیش غزلی نوشتم که اکنون با این حال و هوا می خورد. در ضمن عکس و لینک  بوسه خبرساز ونکور را نیز می گذارم

http://www.youtube.com/watch?v=rrnhi3qES4Q

بوسه هنگام لعنت و نفرین

ابتدا چشم های مستش را با لبان خمار بوسیدم
بعد ابروی نیش گژدم را نه نه نگو دمب مار بوسیدم

دست بردم به بافه ی مویش مار بی تاب تا به زانویش...
مارگیری شدم که دَم کردم تا که کردم شکار بوسیدم

تک تتک شد، بلا ملا آمد، بانگ آژیر آشنا آمد
رادیو گفت اِن... و لامپ تکید وسط انتحار بوسیدم

جیغ شد داد شد هیاهو شد، گوش ما پر صدای کوکو شد
او چو فواره‌ی پرید از جا من چنان آبشار بوسیدم

گفت دیوانگی محض است این بوسه هنگام لعنت و نفرین
گفتم اینجا زیاد فرصت نیست دهنش را دو بار بوسیدم

تا دریچه گلوله باران شد، پاره پاره انار ارزان شد
با لب پاره پاره اول صبح پاره پاره انار بوسیدم

اوپسالا سویدن
دوشنبه 30 مه 2011 - 09 خرداد 1390

 

یک شعر تازه و یک سفرنامه کوتاه

 

حرامی

در دل تو جنین بی تابی است می زند هی لگد به تقدیریت
فکر یک بچه ی حرامی شوخ می کند چون زنان ده پیرت

فکر این را دگر نمی کردی که بخوابی به زور با مردی
مرد با غیرتی که یک لحظه کرد از هرچه زندگی سیرت

بعد در قریه جار زد که زنی  چاک تنبان دریده پیرهنی
که شود نقل مجلس مردان هرچه بود از پیاز تاسیرت

پا به ماه آمدی به محکمه و سرپا ایستاده پیش همه
از دو پستان شیر ریز درشت ریخت در سینه بند تو شیرت

گفتی از زور بازوی آن مرد که ترا در شکنجه گاه چه کرد
قاضی شرع نیش خندی زد گفت ای زن بگو ز تزویرت

درد در بند باسنت پیچید، زیر پای تو بچه جیغ کشید
تو گرفتی به گریه بوسیدی ناله افتاد در مزامیرت

چکش دادگاه دنگی کرد، هرکسی فکر پاره سنگی کرد
آسمان ناگهان درنگی کرد و سیاهی گرفت در قیرت

بین اوپسالا و گوتنبورگ
سه شنبه 31 مه 2011 - 10 خرداد 1390

 

 

مسافر یا سمن داره تن تو
هنوز بوی وطن دارد تن تو

سفرنامه

روز آفتابی بی نظیر و حرکت قطار دانش آموزان برای سوار شدن در تراکتور ها و لاری ها و ماشین های باری که به صورت دیسکو های سیار مجهز شده است و دختران و پسران شراب نوشان و فریاد کشان و رقصان در کاروان تراکتور ها به راه می افتند. از باب تداعی معکوس ثانیه ها به این شعر فضل الله قدسی فکر می کنم

به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را

به کاروان سبک بار سالکان نرسم
برهنه گر نکنم پای پر ز آبله را

من از منازعه عقل و عشق دلخونم
جنون کجاست که پایان دهیم غایله را...

برای خواندن سفرنامه  روی "ادامه مطلب" کلیک کنید

 

ادامه نوشته

درود دوستان گرامی
برای یک هفته در سفر خواهم بود. نخست به شهر گوتنبورگ  و از آنجا به کوپنهاگن پایتخت دانمارک برای دیدن سرهنگان صدا و موسیقی استاد غضنفرعلی، الهه جان سرور و داوود سرخوش خواهم شتافت. احتمال دیدن آصف سلطان زاده نیز هست. از دانمارک به استکهلم خواهم آمد برای شرکت در مراسم بزرگداشت استاد واصف باختری. در استکهلم جمع بزرگی از بزرگان سخن و موسیقی و فرهنگ و هنر افغانستان از سراسر دنیا جمع خواهند آمد و مقام والای استاد باختری را تبجیل خواهند کرد. کنسرت الهه و غضنفر  روز شنبه چهارم جون همزمان با مراسم بزرگداشت استاد باختری برگزار می شود. هر که در یکی از دو محفل شرکت کند دو دنیا خوشی نصیب گردد. تا بر گشت از سفر ها غزلی اینجا می گذارم هر چند سه گانی های هم دارم برای گذاشتن که بماند. نقد و نظر تان را خریدارم

 

 

افسرها و عسکرها

 

نه قیطونی به زلفانش نه مژگانی به چشمانش
نه حتی مشت خاکستر ز گیسوی پریشانش

کنار پیکر صد پاره وقتی مادرش آمد
شناسایی نمود از لاله‌ی خونین دامانش

شناسای نمود از سینه بند دست دوز او
که از چاک پر از خون بود بیرون نوک پستانش

به رویش خیره شد یک ماه و صد خورشید خون افشاند
پر از دود سیاه جنگ شد آیینه‌ی جانش...

چهل روز از پی او تا نظر می کرد بر دیوار
ترک می خورد چون دیوار قاب عکس خندانش

چه شبهای سیاهی را که با کابوس اشک افشاند
به داغ آن شب گیسوکشاکش چشم گریانش...

کشید از خانه او را افسر مستی که می خندید
و می پیچید موج خنده در دهلیز و ایوانش

سوار اسپ یاغی کرد تا صحرای بد مستی
و با خود برد تا بازی کند با گوی و چوگانش

ز مویش حلقه چوگان ز رانش گوی مرمر ساخت
به پیش عسکران رقصاند در میدان اخوانش

به تور گیسوان مانند دلفینی به دامش کرد
به رقص افکند در میدان به زیر  باد و بارانش

به جانش پنجه های سرخ افسر آذرخش انداخت
دوید از سینه اش گژدم چو خون بکر از رانش

ز کلکش حلقه، از دستش النگو ها و از گردن
به دست سرخ افسر ریخت مروارید غلطانش...

نه میل گور کندن بود و نه فکر کفن کردن
رها کردند عسکر ها و افسرها به میدانش

 

اوپسالا سویدن
شنبه 28 مه 2011 - 07 خرداد 1390

 

راه ابریشم

و این هم نقد قابل قدر از خانم ایزدی بر غزل راه ابریشم.

 درود بر شریف همیشه شاعر که این بار با غزلی به دیدار ما آمده که پر است از حس و حال . شاعر شعری نوشته با موضوع راه ابریشم . حالا باید دید این راه ابریشم ریشه در کجای شعر دارد . برای این کار بهتر است از وزن غزل آغاز شود. وزن شعر دوری است و همین موجب شده تا طول مصرعها بیشتر شود . این طولانی شدن دست شاعر را در ارائه تصاویر بازتر کرده و موجب شده تا بار روایت اثر قویتر شود اما در عین حال شاعر را دچار ضعف تالیف کرده تا جایی که گاهی بعضی از کلمات از دست شاعر در رفته و برای پر کردن وزن شاعر را دچار دست انداز در طول شعر کرده است . مثلا باز پیداست / به پیش رو / دگر دارد و ... در مصرعهای مختلف شعر
از سویی شاعر با انتخا ب قافیه ای سخت تلاش کرده تا فضاهای لازم را در شعرش با این طولانی بودن وزن پوشش بدهد . گاهی به نظر می رسد چینش این کلمه ها به عنوان قافیه بازهم شاعر را در فشار درست کردن تصویر قرار داده است . نمونه : چنگالت
از سویی شاعر بسیار طولانی حرف زده . انگار می خواسته همه حس خود در هنگام سرودن شعر را توی هر قافیه ای که به الف و لام خاتمه پیدا می کرده جای دهد اما در این که توانسته این کار را به خوبی انجام بدهد هیچ شکی نیست .
شعر زبانی یکدست و شسته رفته دارد . شاعر تلاش کرده با ایجاد فضا و توسعه فضا در طول شعر دست به آفرینندگی بزند . این آفرینش از همان ابتدای شعر مخاطب را در گیر می کند . ضمن آن که قوت شاعر در خلق یک شعر عاشقانه با تنه زدن به روایت های ملموس و در دسترس ذهن شاعر را به سمت آشنایی زدایی سوق داده است که در بعضی مواقع شاعر خوب عمل کرده است . ضمن آن که قوت شعر در این است که ضمن آن که هر بیتی معنایی مستقل دارد اما در طول اثر هیچ آشفتگی دور از ذهنی نیست که لذت درک متن را از مخاطب بگیرد . مخاطب شعر را می خواند و می فهمد و این قوت قلم شاعر است . شعر با ایجاد فضایی نوستالژیک شروع می شود . راه ابریشم برای همه ما آشناست . این که شاعری در گیسوی یار راه ابریشم را کشف می کند و به سفر دراز سرزمین چین همت می گمارد غنی بودن ذهن شاعر از فضای خلق اثر را نمایان می کند . ارایه تناسب در این بیت بسیار ملموس است . شاعر در بیت اول دوری و بعد مسافت را لحاظ می کند . در بیت بعد برای توسعه این فضا بازهم چیز هایی را با همین مورد مقاسه قرار می دهد . بشر در مقابل فرشته و سیمرغ در کنار فرشته در این بیت تصویری انتزاعی خلق کرده اند . هر چند بین چهار بخش این بیت ارتباط گاهی ضعیف می شود به ویژه در مصرع اول بین آیینه از بشر داشتن با از سیمرغ پر داشتن . اگر فقط به تلمیح این بیت توجه کینم به کشف می رسیم . در غیر این صورت تصویرها در این بیت دور از هم اند .
در بیت بعد شاعر با هنرمندانگی تصویر ی نرم و لطیف خلق کرده که بیشتر به تصویرسازیهای سبک هندی نزدیک است . به ویزه اضافه تنگ پیرهن و ارتباط و تناسب آن با غنچه و سپیده و نسیم و .. قافیه در این بیت نقش بسیار مهم اتصال تصویرها را خوب بر دوش کشیده است .
در بیت بعد هم شاعر از تصویر آفرینی سبک هندی سودجسته و با ارتباط معنادار بیت بخشهای مختلف این بیت یک فضای رمانتیکی خلق کرده که سه بخش قبلی بیت در بخش چهارم مصراع دوم خود را نمایان می سازد . ضمن انکه قافیه درونی درید و پرید موسیقی کار را غنی تر کرده اما آشنایی زدایی در این بیت اتافاق نیفتاده است .
بیت بعد هم از همان تصویرسازی ها بهره برده اما زبان شعر در این بیت ضعیف تر اس بیتهای قبلی است . حرف گفتی یعنی چه؟ بوسه کردی ؟ و .. و به ویژه ترکیب تکراری زباندان بودن برای بلبل که زیبایی اثر را محو کرده است . در بیت بعد شاعر طبیعت گرایی حاکم در شعرهایش را با هنرمندی به رخ می کشد این است که در این بیت شاعر با اشیا و عناصر آشنا دست به آفرینش لحظه ای می زند که لذت تولدی دوباره را به مخاطب می چشاند . شاعر با نگاهی دقیق اکاردئون را به دست هد هد داده و کبک نر را قوال تصور کرده . این چیزی است که در شعرهای جدید کمتر پوشش داده شده است

در بیت بعد شاعر غوغا آفرینی مخاطبش را به رخ همه می کشد. او با بزرگ نمایی سعی دارد جلوه معشوقه اش را در شعر به رخ همه بکشد . آنجا که حضور معشوقه محشر به پا می کند و  ریگها کفتر می شوند و سنگها آهو . این قوت تصویرسازی را شاعر به نهایت توانمندی در شعرش جای داده است .
در بیت بعد شاعر با باستان گرایی تموز را جایگزین تابستان می کند و می خواهد با توجه به تغییر فصلها فضایی ایجاد کند که ملموس باشد اما این بیت در نهایت آنچه شاعر می خواسته را پوشش نداده است. به ویژه کلمه بسوز که اگر بخواهیم به شکل فعل بخوانیمش معنای اثر را دچار مشکل می کند و اگر به خواهیم به صورت به سوز یعنی با سوز و گداز بخوانیم که باز مشکلی دیگر رخ می نمایاند . اما در زیر برگ ثاینه میوه های بهشتی می رسند یعنی خیلی اتفاق بزرگی در شرف روی دادن است . در بیت بعد شاعر باز از تلمیح سود جسته اما چون قافیه درونی در این بیت نیست لذت چشیدن اثر را کم رنگ می کند . بین ایوب و رستم ارتباط خوب تعریف نشده است .خیلی شعر در این بیت انتزاعی می شود. شاعر که در بیتهای قبل با استفاده از عناصر طبیعت گرا شعری لطیف ساخته در این بیت همه آنها را در پس تصاویری انتزاعی پنهان می کند که این جای سوال دارد .
اما کم کم شاعر باید شعرش را جمع کند . در بیت انتهایی شاعر با هنرمندی بازهم با خلق چند تصویر پی در پی شعر را جمع می کند و پایان بندی شعر را بسیار دلنشین به مخاطب القا می کند .
آنچه در این غزل مهم است زبانی فاخر و تمیز است که اگر چه نو نیست و شاید شبیه آن را بارها و بارها در شعر به ویژه غزل دهه هفتاد و از آن مهمتر در سبک هندی با خدایگانی چون بیدل دیده ایم اما شریف نیز توانسته با دقتی لازم و بایسته غزلی منسجم ارائه دهد . باشد که همیشه قلمش توانمند و جاری بماناد . شاعر می توانست از فضای بومی در شعرش بیشتر سود ببرد یا تلاش کند کلمه ها را با پوششی تازه ارائه کند تا شعرش پسندیده تر باشد اما دقت نظر او در خلق تصاویر چون زدن اکاردئون و امثال این نشان می دهد که او شاعری است که می تواند در هر رسته ای موفق عمل کند .

 

 یونس قهرمانی گرامی غزلی برای ما نوشته اند و دستور فرموده اند که آن را در اینجا بیاوریم. طاعت امر دوستی را اینجا به جا می آوریم و سپاس گزاریم از محبت قهرمانانه یونس گرامی

 رقص طلوع

به یادت سبز میگردم که نامت در چمن جاریست
تو جای دیگری، رقص طلوع ات در وطن جاریست

تو باران میشوی در طبع اقیانوس خود در دل
تلاطم نبوغ ات بر زبانت در سخن جاریست

نشانِ از بهاری، خیزش گل، در نَفَسهایت
دَمَت در نبضهای گرم دست نسترن جاریست

تنت چون بوته ی تاک خوشه ها آویزه ی طبع ات
غزلهایت شرابست مستی اش در روح من جاریست


زمین از عشق و احساس ات بدل در جوش میآید
فواران چشمه ی شوقت میان قلب من جاریست

وطن چون یعقوب کنعان ز هجرت کور میگردد
تو بویی یوسفی عطر تنت از پیرهن جاریست

یونس قهرمانی/ 2 جوزا 1390 کابل

دو روز پیش کنسرت شهرام ناظری و حسین علی زاده بود و استقبال علاقه مندان نیز با شکوه. به زودی بزرگذاشت استاد واصف باختری است در استکهلم و با حضور نویسندگان، شاعران، هنرمندان و علاقه مندان فرهنگ و  ادب. همزمان با روز بزرگداشت استاد باختری کنسرت الهه سرور و غضنفر علی در کوپنهاگن برگزار می شود. دوستانی که می توانند دم غنیمت شمرند! و اما بعد این هم غزلی تازه در خدمت شما

 راه ابریشم


راه ابریشم است گیسویت کاروان های دل به دنبالت
سفر چین به پیش رو دارند عاشقان بلند آمالت


گرچه آیینه از بشر داری یک دو سیمرغ بال و پر داری
نسبت تا فرشته می رسد و باز پیداست از پر و بالت


با همه نازکی و نرم تنی غنچه واری به تنگ پیرهنی
جز نسیم و سپیده نتواند گیرد از باغ صبح احوالت


خنده کردی سپیده جامه درید پلک بستی شبانه سار پرید
خاک غرق بنفشه شد تا تو دست بردی به ابرو و خالت


حرف گفتی هزار مجنون شد، بوسه کردی شکوفه افسون شد
خیره گشتی به نغمه ی بلبل آن زباندان باغ شد لالت


نغمه خواندی و شور راه افتاد، مرده از قعر گور راه افتاد
هدهد آکاردیون گرفت به سر، کبک نر شد دو مسته قوالت


سر به صحرا زدی و محشر شد سنگ آهو و ریگ کفتر شد
ریگ های روان کفترها ، سنگ ها، آهوان به دنبالت


روز های خوش بهار و تموز با گل و میوه سبز و سرخ بسوز
می رسد زیر برگ ثانیه ها سیب های بهشتی کالت


در صبوری اگرچه ایوبی رستمی زیر پوستت خفته
گاه عصیان به رنگ شاخه‌ی تر اژدها را فشرده چنگالت


گرچه آغاز جشن نوروزی وقت تحویل بوسه های نو است
جشن جمشیدی دگر دارد بوسه های محول الحالت

استکهلم سویدن
سه شنبه 17 مه 2011 - 27 اردیبهشت 1390

 

 

باداب

 

 

نشسته بر سر چاه و نگاه  کرده  در آب

در آب ریخته انگار با دو کوزه ، شراب

 

به چشمای خودش خیره گشته در ته چاه

خمار روی خمار و  خراب روی خراب

 

گشوده بند و گره های گیسوانش را

به چاه ریخته از ماه حلقه حلقه طناب

 

پر است چاه از آواز آن دو زلف و دو لب

از آن دو بیتی بابا  از آن دو تار رباب

 

شراب ریخته در آب و کوزه ها را مست

به زلف بسته رها کرده است در باداب

 

ز چاه فکر و خیالات می شوم بیرون

چهار سوی جهان چیست؟ دشت لوت و سراب

 

پراگ چکسلواکی
چهار شنبه 09 فوريه 2011 - 18 بهمن 1389

 

1. باداب: باده ­ـ آب

 

با کاروان شعر برفتم نیاگرا

 

صبح یک شنبه 24 اپریل 2011 جاده نسبتا خلوت اوپسالاـ استکهلم و موسیقی و سخاوت آفتاب مرا به میدان هوایی/ فرودگاه آرلاندا برد.زود تر از ساعت پرواز در میدان هوایی هستم. نیم ساعتی پینکی و بعد خط هوایی انگلیس و پرواز به سوی لندن. دو و نیم ساعت از استکهلم تا لندن و گذر از آسمان گوتنبورگ و یاد آوری خاطرات روزگار مدرسه و مه و باران.

سر انجام فرودگاه هیتروی لندن و گذر از دروازه های برقی و چک و بررسی و بعد رفتن به سمت دروازه پرواز به سوی تورنتو. پلیس زنگباری فرودگاه از من سین جین می کند که کجا می روم و چرا می روم و چگونه می روم و برای  چه مدت می روم و نزد کی می روم و بار اول است که کانادا می روم یا بار چندم و الی ما شا الله. بعد از بررسی پاسپورت، کارت شناسایی می خواهد که نشان می دهم بعد هم کارت های بانکی ام را نگاه می کند و می گوید چرا پشت کارت های بانکی ام امضا ندارد. سوال هایش که کمی بی جا به نظر می رسد حوصله ام سر می رود و می گویم این جا افریقا نیست و کارت بانکی هم امضا نمی خواهد و این سوال تو هم خیلی احمقانه است. با همین جنجال مختصر  پلیس زنگباری با پاسپورت من می رود پیش ریس سفید رویش و چیز های می نویسد و بعد می آید و پاسپورت را پس می دهد و می گوید  سفر خوش داشته باشید. با خود حکایت سعدی را می خوانم

شخصى نه چنان كريه منظر
كز زشتى او خبر توان داد
آنكه بغلى نعوذباالله
مردار به آفتاب مرداد

داخل هواپیما می شوم و ساک پشتی ام را زیر صندلی انتطار جا به جا می کنم. تا هوا پیما از لرزش زمین به خط آبی آسمان یک راست می شود منتظر می مانم و بعد رایانه همراه  را روشن کرده سرگرم نوشتن می شوم .پس از دقایقی نوشتن خوابم می گیرد. خواب با صدای پای آب و شراب از جا می پرد. بانوی محترمی که چرخ لبریز از نوشیدنی را به چرخ در آورده است شراب و عسل  تعارف می کند و من به همان آب قناعت می کنم. هشت کتاب سهراب و چند مجموعه دیگر هم همراهم هست و این بار مجموعه ماهیچ ماه نگاه سخت سر گرمم می کند.

تا جنبیده ام رسیده ام به فرودگاه تورنتو. این روز چقدر طولانی است. همراه با خورشید سفر کرده ام و شش ساعت به طول روز افزوده شده است. ساعت چهار عصر به تورنتو رسیده ام  در حالی که این زمان ساعت ده شب به وقت سویدن است. داخل هواپیما فرم های اداره مهاجرت را تو ضیح می کنند و پر می کنیم. می رسیم به بخش چک و بررسی و خروج. جوان کم و سن سالی که انگار به زحمت از هجده بالا می زند پلیس بررسی پاسپورت است. می پرسد کجا می روی و پیش که می روی و تا کی هستی و دو باره همان قصه که سر دراز دارد. و بعد هم می گوید که سوغات آورده یی یانه و الکل در چمدانت هست یانه و از این قبیل سوال ها که پاسخ نه ا ست. انگلیسی را کمی تند تر از انگلیسی ها حرف می زند و فهمیدنش بدون دقت ممکن نیست.

از چک و بررسی خروجی بیرون می زنم و کاروانیان شعر را می بینم. هارون راعون بغل کشی می کند و چمدان سفر را می گیرد. فاطمه اختر دسته گل سرخی برای استقبال آورده است. کبیر بختیاری با تبسم ومهربانی سلام علیکی می کند، حمید ضرابی با ادب و نزاکت و ته لهجه دری قندهاری سلام وعلیکی می کند و ربانی بغلانی آرام و بردبار بغل کشی می کند و علی جوان بلند بالا پیش و پس از سلام علیکی فیلم می گیرد.

سوار موتر/ ماشین لوکسی می شویم و می رویم به منزل هارون راعون. بار اول است که این دوستان را می بینم. اما گویا سالها باهم آشنا بوده ایم. منزل هارون گرمی و صفا دارد. سفره پهن و غذا کشیده و همه چیز آماده است. هارون دست پخت هایش را یکی یکی تعریف و تعارف می کند. و بعد هم چیزهای تازه تری که پزیده است. کیک ویژه و شیرپیره. این بار دوم است که شیرپیره می خورم. بار اول در مزار شریف و بار دوم در تورنتو. در جمع ما شاعران تازه نفسی افزوده می شوند. احسان پاکزاد شاعر طنز پرداز و مجلسی از هرات و علی شاه احمدی عباب با زبان نرم در شعر و طبع خیزابی که هارون راعون او را عشقری تورنتو می خواند. دیر تر صبور صهیب شاعری با نگاه تازه از بدخشان از راه می رسد و بعد از صحبت و تاملی بیرون می زنیم که مرکز شهر تورنتو را تماشاکنیم.

تورنتور شهر بزرگی است با آسمان خراش های کاملا متفاوت از استکهلم. این بار اول است که آسمان خراش های تا اوج ها سرکشیده را می بینم و کلاه از سر تخیلم می افتد. سویدن کشور کوچکی است با قوانین بی شمار از جمله برای ساختمان سازی وحفظ محیط زیست و از همین رو ساختمان های این کشور در مقایسه با ساختمان های کانادا به بلندای قامت و طواط و خیام می ماند. دیر وقت شب بر می گردیم منزل هارون.  لونا و مریم از کاروانیان شعر می آیند و سلام علیکی و بعد چای و شیرپیره هارونی را نوش جان می کنند. ظاهرا خستگی یک روز دراز در چهره من، باعث بدرود آنها می شود. پاس ها از شب گذشته است و بی آن که متوجه شوم خوابم می برد.

دو شبنه 25 اپریل 2011

صبح دوش و صبحانه مفصل هارونی و بعد رفتن به شهر و آنگاه حرکت به سوی مهمانی احسان پاکزاد. کاروانیان شعر همه جمع اند و احسان هم به طنز پردازی و سخن گفتن به لهجه هراتی مداومت می کند. تا دیر وقت شب قصه ها، نکته ها، طنزها ادامه پیدا می کند و نیم ساعتی نیز صحبت از شعر نو و شعر های اعتراض و فضاهای تازه در شعر افغانستان سخن به میان می آید که جالب به نظر می رسد.

سه شنبه 26 اپریل 2011

پیش از ظهر هارون مکتب می رود. تا صبحانه می خورم و سری به انترنت و گوشی به شرشر دوش می سپارم ظهر شده است. بعد از ظهر می رویم شهر و بعد هم سر قرار مان در هتل بامیان. پیش هتل بامیان، بختیاری و خانم اختر منتظرند. باهم می رویم منزل بختیاری. چای سبز و پسته و بادام وطنی و قصه و بعد ما مردها می رویم جکوزی و سونا و خانم اختر می ماند خانه. خستگی راه را در جکوزی جا می گذارم و بعد با اشتهای تمام به رستوران بامیان می رویم. چپلی کباب و لقمه کباب و به قول ترکها لوله کباب و پلو و دوغ و اشتها که می گوید یک دهن خواهم به پنهای فلک... دیر می شود و هر که راه منزل خویش را پیش می گیریم.

 

چهار شنبه 27 اپریل 2011

طبق معمول شب دیربیداری و صبح  دیر خوابی. بعد از ظهر دو باره گردش زیر آسمان ابری تورنتو و بعد مهمانی علی شاه احمدی عباب. منزل عباب در منطقه ی ویلایی خوبی است و ذوق آرایش خانه اش هم عالی است. گل های رنگارنگ و تازه و هوای بهاری و آفتاب و منزل فراخ. شاعران دسته دسته سرگرم صحبت اند. خنده ، عکس های دسته جمعی و چت کردن زنده با موجود غیبی به نام "خورجین غم" که چندین ماه است در فیس بوک فعال است اما هویت اصلی اش هنوز معلوم نیست. تا کنون مظنونین اصلی خورجین غم، هارون راعون، صبور صهیب، شکر الله شیون، محمدشریف سعیدی، یما یک منش، سمیع حامد، سخی داد هاتف و... بودند اما در این مهمانی و با این چت و مشاعره زنده لا اقل من و هارون از لیست متهمین حذف می شویم. خورجین غم شعر های پخته و سخته می گوید و جان دردمندی دارد که گاه جامه طنز می پوشد و گاه جامه رنج.

پس از ساعتی سخن و سرود، شاعر تازه نفسی از راه می رسد. محترم للندری. للندری مرد بسیار سالخورده یی نیست. خوش قد و بالا، لاغر و با ریش جو گندمی. به شعر عرفانی گرایش دارد و دفترهای از شعر رنج و درد نیز دارد. للندری دچار سرطان است و پزشکان از این امر به او خبر داده اند. چیزی که کمی عجیب است این است که پزشکان کانادا و امریکا به بیماران سرطانی اطلاع می دهند که فلان روز هنگامه پایان کبوتر است.

للندری با شکایت از درد کمر شکن می نشیند و سخن می گوید و بی تابی می کند. این وضع همه ما را متاثر می کند. سعی می کنیم با شعر خوانی و صحبت وضعیت را تغیر بدهیم. از او می خواهیم که شعر بخواند که دفترش را می گشاید و می خواند. هارون راعون نیز از دفتر شعر او شعرهایی می خواند. بعد شعر خوانی می شود و من چند غزل می  خوانم. بعد پرسش و پاسخ می شود و از تعهد و شعر بحثی به میان می آید و از وضعیت تازه شعر در افغانستان. پس از ساعتی خون تازه در رگ های للندری می دود و وضعیت روحی اش خوب تر می شود و می گوید عجیب است که اکنون هیچ دردی احساس نمی کنم.
شب دیر می شود و دو باره لحظه ی بدرود.

 

 پنج شنبه 28 اپریل 2011

 بپیش از چاشت/ ظهر با انترنت و تلفن سپری می شود. عصر بیرون می زنیم. هارون، صبور و من. منزل دو نویسنده سرشناس افغانستان مریم محبوب و زلمی بابا کوهی مهمانیم. زلمی و مریم مجله زرنگار را نشر می کنند و از همین طریق سالهاست به کار قلمی ادامه داده اند. دم غروب می رسیم به منزل دوگانه های داستان نویسی افغانستان. زلمی در می گشاید. مریم نیز با مهربانی پذیرا است. پس از دقایقی عباب هم تشریف فرما می شوند. مریم بیشتر مصروف تدارک شام است. شام هنرمندانه با سلیقه و ذایقه خاص و به خاطر ماندنی و بعد هم بحث های در ارتباط با وضعیت فعالیت های فرهنگی و ادبی  در غرب و مصروفیت های زندگی. شب از همه شبهای پیش دیر تر می شود و  می رویم منزل هارون.

 

جمعه 29 اپریل 2011

صبح ساعت نه قرار است همه مان جمع شویم و چو بوی پونه از  دکان عطاری بزنیم بیرون. قرار است  باهم برویم آبشار نیاگارا سر مرز امریکا و کانادا. مینی بوس علی آماده است و بار سفر را جا به جا می کنیم. خالد خسرو شاعر نیز در جمع ما افزوده شده است. او از شهر اوتاوا به تورنتو آمده است تا با کاروانیان شعر روز خوشی را سپری کند. مینی بوس پر است از شعر و طنز و خنده. چند ساعتی در راهیم اما گویا چند دقیقه بیشتر در راه نبوده ایم که آبشار نیاگارا نمایان می شود. یکی از حیرت انگیز ترین مناظر طبیعی جهان با قصه ها وافسانه های فراوانش. با خودکشی های آدم ها و ماجراجویی های آدم ها هنگام انداختن خویش در دل موج های که باخشم و فریاد یک راست در عمق پنجاه متری سنگ ها می ریزند و غباری سفید به شکل ابری پیوسته و متراکم بالا می دهند. بهار است و آب رنگ سیلاب دارد و توفنده تر از هر زمان دیگر می ریزد. فکر می کنی کی این همه آب پایان می پذیرد اما فکر بیهوده ی است طبیعت دست از کار خویش نمی کشد. این ما هستیم که  دست از خویش می کشیم.

شهرک نیاگارا شهرک تفریحی است. قمارخانه ها،شهربازی ها، خانه های وحشت، برج ها و چرخ وفلک ها، پارک های گل و گیاه و بسی چیزها. در یکی از سالن های سرپوشیده چوبی بزرگ جمع می شویم و بیرون سالن  آتش روشن می کنیم. شاعران دیگر نیز از راه می رسند. میرحسین مهدوی با خانواده اش. احمدضیا عاکفی با خانمش و اصحاب کاروان شعر. میزبان امروز ما صبور صهیب و کبیر بختیاری هستند. قصه می کنیم، شعر می خوانیم، پیاده روی می کنیم. سری به شهرک تفریحی می زنیم. عکس می گیریم. و من از حیرت تماشای آبشار نیگارا در نمی آیم. یاد د وستان  خوب هم همراه من است. تا دیر وقت در نیاگارا می مانیم و هوا که تاریک می شود بر می گردیم. روز به خاطر ماندنی.

 

 

شبنه 30 اپریل 2011

امروز عصر جشن سه سالگی " کاروان شعر" در تورنتو است. با جمعی زیادی از هنرمندان، شاعران، نویسندگان و فرهنگیان افغانستانی مقیم کانادا آشنا می شوم. تعدادی از علاقه مندان شعر از شهرهای دور به تورنتو آمده  است. محترم رضوانی ضمن شکایت از این که در فیس بوک ضمیمه اش نکرده ام می گوید از راه دوری برای شنیدن شعر بینی بریده ام المومنین آمده است که متاسفانه فرصتی برای خواندن آن شعر میسر نمی شود. شعر دوستان ایرانی مقیم کاناد هم حضور دارند. بر نامه بسیار به خاطر ماندنی و زیباست. یک ساعت وقت برای شعر خوانی دارم که به نظر می رسد خیلی کم است. هرچه هست شوق و تماشا است و اهالی دل که وقت را تنگ می کنند. گزارش تفصیلی این روز توسط کاروان شعر نوشته شده است که بهتر است همانجا خوانده شود.

 

یک شنبه 1 می 2011

پیش از چاشت همراه با کاروانیان شعر گردش رفتیم. ظهر در رستوران تاج  محل مهمان بختیای شدیم . بعد از چاشت به دیدار استاد حمیدی که به تدریس مثنوی و مبانی عرفان و شرعیات در تورنتو مصروف می باشند شتافتیم. ناگهان چه زود دیر شد و حرکت به سوی فرودگاه. بازهم کاروانیان شعر همدم و همقدم تا فرودگاه و قصه و قهوه تا دم دمای پرواز. یک شنبه پیش در همین ساعات این دوستان را برای بار اول می دیدم. امروز یک شنبه آنها را ترک می کنم و گویا از آن یک شنبه تا این شنبه هفتاد سال گذشته باشد.

آموزه های زیادی از این سفر داشتم. کاروانیان شعر یک جمع عجیب اند. تصویرپارادوکسی که در شعر یکی از تکنیک های زیبا شناختی به حساب می آید در کاروان شعر هم زیبایی آفریده است. در جمع کاروانیان شعر آدم های با گرایش های چپ ، آدم های با گرایش کاملا راست، مرد، زن، شیعه، سنی، وزبک، تاجیک، پشتون، سید و... همه در کنار هم مهربان و ماه اند. گویا دولت عشق است که دولت کاروان شعر را پاینده می سازد. یکایک یاران کاروان شعر ماه و مهربان هستند اما گویا هارون راعون زمان بیشتری را برای من تلف کرد. از هارون چیزها می توان آموخت، آشپزی، تصنیف سازی، نطاقی، نیروی بسیار برای کار، شادمان بودن در همه لحظه ها و از همه مهم تر"پیدا کردن و پرداختن به زوایای مثبت و خوب آدم ها" از نظر هارون گژدم هم که کج و راست می رود به رقص زندگی مصروف است.

تا باد یاران مثبت نگر زیاد باد

اوپسالا سویدن
2001.01.02

 با کلیک روی لینک "ادامه مطلب" گزارش روز برنامه را می توانید بخوانید

 

ادامه نوشته

چهار سه گانی از دفتر "جای باران خالی"

 

در آخرین تماس با پدر سه گانی معاصر دکتر فولادی مطلع شدم که کار نشر مجموعه سه گانی "جای باران خالی" به خوبی پیش می رود. چهار سه گانی از این دفتر خدمت شما تقدیم باد۱

گَوَگ

زیر گُل گَوَک به خواب خیس ...1
مِه پتوی نازکی کشیده بر سرش
خواب صبح عاشقانه باد هیس!

استکهلم سویدن
سه شنبه 15 مارس 2011 - 24 اسفند 1389

1. گََوَک: حلزون

 

بَقَّه

چیرچیرک جار می زد صبح را بی خواب1
بَقَّه بلبل بود نالان در قفس چرخانی گرداب2
شب چقدر آهسته آتش می گرفت از کرمک شب تاب

سویدن سویدن
سه شنبه 15 مارس 2011 - 24 اسفند 1389

 1. چیرچیرک: جیرجیرک
2. بقّه: قورباغه

 

مار مولک

مارمولک سربلند از سنگ بالا رفت
سنگ کویک پر کشید از صخره‌ی بشکوه
ماند چوپان خسته پای کوه

استکهلم سویدن
سه شنبه 15 مارس 2011 - 24 اسفند 1389

1. سنگ کوبک که مردم سنگ کویک می گویندش پرنده ی به اندازه دارکوب که به سنگ ها می کوبد و می خواند.

 

چکه چکه صبح

مه به شاخه ها چقدر پنبه پهن کرده است
چکه چکه صبح از درخت می چکد
دختر سپیده لخت پشت پرده مست

استکهلم سویدن
پنج شنبه 17 مارس 2011 - 26 اسفند 1389

 

 

۱

برنامه عتیق رحیمی در خانه فرهنگ استکهلم فوق العاده غنی، جذاب و پر شور برگزار شد. عتیق یک ساعت و نیم در باره کتابها و کارهایش سخن گفت. هنرمندانه، غنی و پخته سخن گفت و کلی هم حاضران را خنداند. شب هم تا دیر وقت همراه با دوستان سویدنی و افغانستانی در رستورانی به قصه و سخن پرداختیم و آن هم عمر شبی بود که حالی کردیم.

۲

درود دوستان علاقه مند دیدن و شنیدن در استکهلم. فردا شبنه ساعت پنج عصر فرصت دیدن و شنیدن در انجمن  کسری میسر است. اطلاعیه انجمن کسری این است:

بنا به دعوت انجمن فرهنگی آموزشی کسری
آقای محمد شریف سعیدی در تاریخ2011-04-23
Sundby berg- ABF
به نشانی
Esplanaden 3C
......از ساعت 1700تا 1900
شعر خوانی خواهد داشت مقدم همه گرامی باد

پیشاپیش از همراهی شما در این نشست ادبی سپاس مندیم
   با احترام انجمن فرهنگی آموزشی کسری

غزلی ناب از یار نایاب

 

بشیر رحیمی شاعری است دارای زبان ، جان و جهان خاص. او  شبیه یک جزیره کوچک و دور از دسترس است با آسمانی پر از پرنده و دریایی لبریزی از ماهی ها و  موج ها. از عنفوان جوانی و افتد و دانی  با او دوست بودم. بر خلاف ما آلوده دامنانِ جهان، رحیمی اهل تهذیب و تذهیب بود. خط خوش داشت ، اهل دل و مودب بود. به بیدل دلبستگی وافر داشت و بارها بیدل را از اول تا آخر خوانده بود. سالهای زیادی هم اتاق و هم دفتر بودیم و بعد هم عروسی کرد و اتفاقا عروسی اش هم در خانه ی شد که من ساخته بودم و داده بودمش به اجاره . بعد از کشاکش رنج روزگار بین ما جدایی افتاد. من آمدم سویدن و او ماند ایران و بعد رفت  کانادا. شهر ونکور کانادا جایی است که من قصد داشتم اقامت کنم اما قضا سر زمینی دیگری را برایم رقم زد و رحیمی رفت به شهری که من از آن شهر قصه ها کرده بودم برایش.  روزگار درازی با هم رفاقت کردیم و بسیار باهم بودیم. احساس می کردم رحیمی به طور وحشتاکی مرا دوست داشت و این را دو سه باری در سفر های افغانستان و در ایران و در برخوردهای بی نهایت مودبانه و حیران کننده اش  حس می کردم.  رحیمی و محمود جعفری از آدم های سخت کوش و  ویژه اند اما هر کدام به شیوه خود. مدتی از بشیر کمتر خبر داشتم تا سال پیش که سومانی شعر جان مرا تکان داد و بعد پس لرزه هایش و پیش لرزه هایش تشعشعات زیاد ایجاد کرد. در این میان رحیمی باز با شفقت همیشگی به سراغ دوست قدیمی اش آمد و اما این بار با غزلی که از سر لطف به من هدیه کرده است. زنده باشد رحیمی عزیز با شعر های ویژه و جهان خاص خودش.

باری غزل بشیر رحیمی را درست در روزی خواندم که بلیت پرواز به لندن و سپس تورنتو برای شرکت در محفل بزرگ کاروان شعر توسط هارون راعون شاعر شیرین سخن و شکرین جهان و به نمایندگی از یاران مهربان دیار صفا و سپیده رسید و مژده دیدار آبشار نیاگارا و شعر شار شاعران تورنتو را دو چندان کرد. امید که بشیر رحیمی و همه یاران خوب ما در کنار آبشار نیاگارا  آبشار شعر بر پا کنند.

 

به شریف سعیدی

 

هذیان سرخ

 

سر می روی امروزها بر خویشتن هردم

می پوشی از سرریزهایت پیرهن هردم

 

صد بید مجنون میشوی بر خویشتن آوار

...بنیاد می ریزی تو بر ویران شدن هردم

 

فواره وار از خویش بالا میروی بالا

پر می کشد انگار جانت از بدن هردم

 

آبستن هذیان سرخی، آتش آیینی

جای زبانت شعله باشد در دهن هردم

 

تو غنچه سان مجبور توجیه خودی، ناچار

می جوشد از چشمت به هر رنگی سخن هردم

 

تو مثل باغی و ز دامان تو می روید

مریم، بنفشه، لاله، نرگس، نسترن... هردم

 

غیر از شهادت چیست آیینی که تو داری

چون لاله می پوشی ز خون خود کفن هردم

 

هر لحظه درد و داغ بسیارت بجوش آرد

از آن سبب داری سر جاری شدن هردم

 

جنوری 2010

 

 

 

جای باران خالی

سفر سیزده

سال نود را در آسمان تحویل دادم. آسمان صاف بود و ستاره ها و ماه نیز. روز اول نوروز تهران بودم. ده روزی مصروف با دوستان افغانستان و جهان. آشنایان جدیدی از گوشه و کنار جهان یافتم و به یاران دیار خویش نیز آشنا شدم.داکتراسد الله حبیب را برای اولین بار دیدم. در فرصت های میسر در مسیر شعر خواندیم واز بیدل سخن ها راندیم. استاد شریف غزل را دیدم و چه اندازه نجابت و پاکیزکی از رفتار و  گفتارش می بارید. هارون یوسفی و رضا محمدی از لندنی های اهل بیر و بار که غنمیت لحظه های دلتنگی اند نیز به عسلیات جمع افزوده بودند. شاعران تاجیک هم دیدنی و شندنی بودند. پارسی گویان هند و قوالی خوانان آن دیار ودری گویان چین و چه و چها... با همه خوبی ها من دراین سفر دق و دلتنگ بودم و به قول شاعر این دوبیتی هزارگی که می گوید
مه سر گردو می گردوم قادای سنگ
مردم موگیه دیوانه یه خورده بنگ

نه بنگ داشتم نه خوردوم دانه اش را
یارمه رفته پلّه(حوصله) مه موشونه تنگ

( بین سنگ ها سرگردانم / پندارند که دیوانه‌ی بنگی ام/ نه بنگی داشته ام و نه دانه‌ی بنگی خورده ام/ دلدارم رفته و حوصله ام نیز....)

دیدار سعید میرزایی شاعر تازه سخن و شیرین رفتار و یار قدیمی ام هم زیبا بود. بلاخره بعد از سیزده روز اقامت در ایران و اقامت در طبقه سیزده هتل هما روز سیزده بدر ایران را ترک کردم و از دروازه شماره سیزده وارد هواپیمای ایران ایر شدیم و به سمت سویدن حرکت کردیم.جای باران خالی

و اما از اقبال های دیگر این سفر یکی هم این بود که مجموعه نزدیک به دوصد سه گانی را خدمت دکتر فولادی تقدیم داشتم تا به نشر بسپارد. این مجموعه بنا به نظر کارشناسانه ایشان قرار شد به صد ویازده سه گانی تقلیل یابد و به زودی نشر شود. طبق نظر دکتر  فولادی مجموعه سه گانی ها یا صد و یازده سه گانی یا سه صد و سیزده سه گانی باشد بهتر است. نام دفتر سه گانی های من " جای باران خالی" است. برگرفته از سه گانی:

ابر می رفت سر از دیگ برنج
خشک می شد شالی
جای باران خالی

واما حالا که صحبت از کتاب های در دست نشر است باید نام چند دفتر دیگر شعرم را نیز ببرم

2. "در سایه ‌ی سرو دکّه‌ی تیشه فروش" گزیده از شعر های تازه من است که به انتشارات سخن گستر تقدیم شده است

3. "زاغ سپید" مجموعه شعر های نیمایی و سپید است. این مجموعه هنوز به سراغ ناشری نرفته است. در اولین فرصت راهی خواهد شد.

4. " الف لام میم دال" مجموعه شعر های انتقادی است که قول نشرش از طرف انجمن قلم افغانستان داده شده است اما مجموعه منتظر آخرین بازبینی خودم  است.

5. " صدای شیشه و الماس" دفتری از غزل های تازه من است که صحبت نشرش با محمد کاظم کاظمی درمیان گذاشته شده است و احتمالا توسط انتشارات سپیده باوران به نشر خواهد رسید. هنوز نسخه نهایی کتاب منتظر فرصت دیدار من است.

یک دفتر از رباعی های نیمایی و شعرهای کوتاه نیز در راه سامان یابی است. امید که سال نود سال نشر شعرهای هشتاد ونه من فراهم آید.

 

چهار سه  گانی به جای سی سه گانی

 

درود دوستان گرامی ام. امشب سعی کردم سی سه گانی تازه اینجا بگذارم. گرماگرم کار بودم که مهمان گرامی قدم رنجه فرمودند. در کار فاصله افتاد و پس از وقفه آمدم که سه گانی ها را نشر کنم  همه شان حذف شدند و تمام. باکی نیست در فرصتی دیگر خواهم گذاشت. اما حالا چهار سه گانی از آن سی سه  گانی تقدیم شما باد!

 جای من

یا وطن نبود
یا که بود و جای سر بلند زیستن نبود
هرچه بود جای من نبود

استکهلم سویدن
چهار شنبه 16 مارس 2011 - 25 اسفند 1389

 

 

بیهقی

بیهقی پیوسته با تاریخ
از سنایی هیچ باقی نیست
جز ردای پاره یی بر میخ

 

اوپسالا سویدن
چهارشنبه 16 مارس 2011 - 25 اسفند 1389

 

 

خنجر

بر زبان خنجری که سر کشیده سرخ از افق
مژده بلند عید نیست
بایزید با یزید نیست

 اوپسالا سویدن
06 مارس 2011 - 15 اسفند 1389

 

ماچ 

بر لبان آبدار و تازه اش کشیده ماچ ...
تشنه ام در این تموز عاشقی
گرمک عسل چکیده قاچ می کنم

استکهلم سویدن
سه شنبه 15 مارس 2011 - 24 اسفند 1389

با سی و سه سه گانی یک ماه روزه و سه روز عید یک جا تقدیم شما باد

درود دوستان بهاری من! امروز با بادهای بهاری هم سفرم. لندن هستم و بهار را بیشتر از سوید حس می کنم. هفته آینده در اتریش می باشم. تعریف زیبایی ها وین را هم شنیده ام اما شنیدن کی بود مانند دیدن. از آنجا  سفر دور تر را  برای مدت دیر تری راهی خواهم شد. تا برگردم به سوید و چشم به هم بزنم دیدار یاران کاروان شعر در تورنتوی کانادا فراهم خواهد شد. تازه بر گردم از تورنتو که باز باید راهی دیار گل وبلبل و شعر شوم. زندگی سفر است و دل من زین سفر دراز خود میل وطن نمی کند.امید وارم نو روز برای همه شما خوش باشد. من هم منتظری نو روز و بهاری متفاوت هستم. سعی می کنم قبل از بهار هم چیزهای تازه یی بگذارم اینجا. بهار یار و همجوار تان باد! 

 

1

از کجاش می توان سرود؟

ناودان کوچکی است شعر

شُرشُری که راه هم نمی برد به های و هوی رود!

 

2

گاه خنده گاه قهر

گاه شبنمی به روی برگ ارغوان

گاه روی کشت تازه نهر نهر

 

3

کوچک و ظریف

قد و وزن و قافیه ردیف هم

جدولی که ضرب می شود ظریف در شریف

 

4

من کجا و آن نگاه

آتشک به کشتگاه عشق

کشتگاه زیر آبشار ماه

 

5

داغ داغ داغ

از فراق هم همیشه آه می کشیم

روی تخته سیاه شب شهاب های راه راه می کشیم

 

6

آه ؛ داغ، زخم،  درد مشترک

ما دو شیشه ایم روی هم

سنگ خورده و ترک ترک

 

7

او غریب در وطن

من همیشه بی وطن

از بهشت جاودان دویده اند مرد و زن

 

8

اهل سنت و جماعت اند گیسوان او

سر سپرده، دست بسته ایستاده دل

در قطار پیروان او

 

9

پاک و صاف و صادق است

من به چشم های او

او به چشم های من عجیب عاشق است

 

10

مثل هم

آدمیم و گاه اشتباه فکر می کنیم

عاشقیم و چون همیشه  گاه گاه فکر می کنیم

 

11

گاه تلخ می شود

یک دو هفته صبر کن

غُرّه رفته رفته سلخ می شود

 

12

وقت خشم چشمهاش تیز تیز می شود

جان آدمی گرفتم  این که سنگ و شیشه بود

زیر برمه نگاه تند او چه ریز ریز می شود

 

13

بیش از آن که فکر می کنی صمیمی است

با همان سلام و دست دادن نخست

فکر می کنی که دلبر قدیمی است

 

14

می توان بهم رسید

خواه روی تخت خواب مشترک

خواه  در تصادفی سرِ سَرک1

1ـ سرک: جاده

 

15

محشر است

مثل حوریِ که در بهشت وعده داده اند

صبح از کنار تو که می رود برون دو باره دختر است

 

16

سفت و سخت و آبدار

بین دست های تازه و سپید او رسیده است

 نا گهان انار

 

17

بی قرار مثل باد

می دود به کوچه داد می زند

هرچه غیر عشق مرده باد!

 

18

با لبان بخیه بخیه ، نیمه لال

جامه می درید و می نوشت روی قلب خون چکان

کو فضای عشق و جای یک علامت سوال؟

 

 

19

 

 ۲۰ 

روز قلب ها

خرس، قلب سرخ را به قطب می برد

یخ ترک ترک شکسته ماهی ی درشت از آب می پرد

 

 

۲۱

لاغر است

مثل  لاله ی دمیده از دل بهار

تُرد و تازه و تر است

 

۲۲

نیش گژدمی سیاه بر سرِ خُم است

ابروی بلند او

در ترانه گفته اند:  نیش گژدم است

 

۲۳

نو بهار

شاخه ها به طرز حیرت آوری شکوفه خیز و بار دار

بین شاخه های پنبه  دانه دانه ی انار

 

۲۴

سر به روی شانه اش گذاشتم

خواب و خستگی مرا خراب کرد

او  به بالش بلند لای لای لیلیانه اش مرا چه زود خواب کرد

 

۲۵

یوسف است و گرگ دارد او

باک نیست ای برادران ناخلف

بخت و طالع بزرگ دارد او

 

۲۶

گاه با دکارت می زند قمار

کارت های او بدون شک برنده است

جوجه های آخر خزان او همیشه بی شمار

 

 

۲۷

کیف او همیشه کوک

ساز او همیشه سُور

چشم ابر و باد  بد ز روی ماه او همیشه دور !

 

اوپسالا سویدن

پنج شنبه 03 مارس 2011 - 12 اسفند 1389

 

 

آبشار

 

سر به شانه همیم و آبشار هم

ماهیان سرخ و سبز رود بار هم

ما به رنگ شاخه‌ی پر از گل و نسیم بی قرار هم

 

اوپسالا سویدن

جمعه 04 مارس 2011 - 13 اسفند 1389

 

آب

 

آب در گلوی نازکش

شیر آفتاب چکه چکه در سبوی تنگ

آبتاب موج موج  رنگ رنگ

 

اوپسالا سویدن

جمعه 04 مارس 2011 - 13 اسفند 1389

 

سبزه

 

سبزه است

در میان سبزه لاله لبش قدح کشیده مست

جز بهار کی توان به چیدن و چشیدنش نشست؟

 

 

اوپسالا سویدن

شنبه 05 مارس 2011 - 14 اسفند 1389

 

پس از چندین فراموشی

 درود فراوان خدمت یکایک یاران مهربان! از سفر ایران برگشته ام و دو سه سفر کوتاه و بلند در راه  دارم. به دیدار دوستانی که این بار توفیق دیدارشان نصیب نشد در سفر بعدی نایل خواهم آمد. سفرنامه و شعر های تازه بماند برای فرصت مناسب. فی الحال دو غزل نیمه تازه و تازه تقدیم شما باد. از دوستانی که با نهایت مهربانی و خوبی از گذاشتن پیام و گاه پیام های مکرر دریغ نکردند بی نهایت ممنونم. بی پاسخ گذاشتن پیام ها به معنی سهل انگاری در کار ادب نیست بل به خاطر نبودن دل و فضای انترنت در ایران بود و این که به قول سعدی: لا ابالی چه کند دفتر دانایی را / طاقت وعظ نباشد سر سودایی را...

این هم گزارش های از شعر خوانی و حضور در خراسان

 http://www.hamzabani.com/news-report/9806-1389-12-07-08-44-50.html

http://www.hamzabani.com/news-report/9778-1389-12-03-08-42-35.html

نان و نمک

 

 

نه در زنگ یقین ماندم نه در آیینه شک کردم

خدا را با محبت های خود نان و نمک کردم

 

مسیح آورد روی راست را پیشم پس از سیلی

شدم آب از خجالت توبه و ترک کتک کردم

 

به تیغی ساخت جلاد و به تسبیح ریا زاهد

من بیچاره با گیتار کار نی لبک کردم

 

به زیر سایه گیسوی شیرینی عرق خوردم

رسیدم زیر چاقوهای مژگانش ترک کردم

 

مرا باران به پای سبزه و گل برد تا بودم

نه سنگ گور واری نام های مرده حک کردم

 

برای دیدن خوبان گندم گون چه خرمن ها

به مژگان های بیدارم تمام شب الک کردم

 

برای آن که پرپر گردم و در کوی عشق افتم

نسیم سرخ آمد خویشتن را قاصدک کردم

 

اوپسالا سویدن

21 نوامبر 2010 - 30 آبان 1389

 

  

قرص خواب

 

دو مژگان زد به قدر هر دو عالم پر در آوردم

دو لب خندید  یک دنیا سر از محشر در آوردم

 

به روی زانویش سر هشتم و از  شید رخسارش

شدم  ماه و سر از دریاچه ی گوهر در آوردم

 

مکیدم چشم های سرمه خوابش را به بیداری

شراب زندگانی را از آن ساغر در آوردم

 

جهان در کفر زلفش تار تر از شام محشر بود

به جیبش دست بردم یک دو پیغمبر در آوردم

 

لب خشکیده اش را با زبان عشق تر کردم

چه آتش ها که از گل های خشک و تر درآوردم

 

برای آن که شاخ نیشکر خالی شود از بند

اشارت کرد و از انگشتش انگشتر در آوردم

 

سر انگشتان گرمش رفت در موهای بی خوابم

ز عشق آباد انگشتان مستش سر در آوردم

 

دو لب بر چشم مستش هشتم و در سرمه خوابیدم

سر از راز عمیق قرص خواب آور در آوردم

 

مشهد ـ 16 فبروری 201  28 بهمن 1389

 

از هرچه بگذرد سخن...

 ده روز است که ایرانم و چند روز دیگر نیز خواهم ماند . زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت و من هنوز نود در صد دوستان را ندیده ام. تا حال قم تهران و مشهد بوده ام تا دیده شود بعد از این کجا  ها خواهم بود. سفری از خاطره و خطر لبریز داشته ام!

 گهرشید

 

برایش شاعران بی شماری شعر تر گفتند

یکی از دیگری شیرین تر و فرهاد تر گفتند

 

دو مژگان بست و مرغان سحر در سرمه خوابیدند

دو لب وا کرد گنجکشان ز پرواز شرر گفتند

 

گل لبخنده اش را لب به لب بردند گلدان ها

گره های جبینش را پریشان در به در گفتند

 

عجین دیدند ماه و مهر را در موج اندامش

گهرشید  آبتش، شیر و شکر، شمس القمر گفتند

 

به انگشتان شیرینش گره می خورد گیسو ها

کشیده شیره را با بند بند نی شکر گفتند

 

به رویش تارتار گیسوان تا خط و خال افتاد

به آواز بلندی آخرین شق القمر گفتند

 

دو چشم خوابگردش از زمین بر آسمان  چرخید

قیامت شد جهان عاشقان زیر و زبر گفتند

 

جهان شد تار و راه عاشقان باریک تر از مو

از آن مار سیاه خفته  در کوه و کمر گفتند

 

به هر جا رفت پشتش راه بندان شد خیابانها

پریشان نظمی عشاق را در هر گذر گفتند

 *

 لبانش بر لبانم غنچه  بر آیینه می لغزید

 به باغ صبح گنجشگان به گنجشکان خبر گفتند

 

 

اوپسالا سویدن

سه شنبه 01 فوريه 2011 - 12 بهمن 1389

 

 

اسید 2

 

 می خواستم با دو سه غزل عاشقانه این پست را به روز کنم. اما گویا اسید رنگ های دیگری نیز دارد که باید شرح شود

 

چه تیزابی که از صد ماه روی و آبرو برده

و صد ماه سیه رو را سر صد چار سو برده

 

رسیده سیل بنیان افکن از صحرای شیطانی

دو ماه لکه را چلپاسه واری بین جو برده

 

چه ماهی! کیسه گند  کپک داری که بر رویش

نشسته زاغ چرکینی و نوکش را فرو برده

 

هوس های شکار ماهی لولیده در مرداب

عقاب کوه بابا را به مرداب مگو برده

 

کثافت های کابل بر سر و روی خیابان ها

ز باغ صایب تبریز برگ و رنگ و بو برده

 

اوپسالا سویدن

30 ژانويه 2011 - 10 بهمن 1389

 

با یک غزل نو

 

پرونده سنگسار عشاق فراری به دست طالبان

http://www.bbc.co.uk/persian/world/2011/01/110127_l55_stoning_afghanistan.shtml

 دو روز است که شروع کرده ام به ترجمه کتاب " محکوم به سنگ سار"  بانوی سیاه پوست نیجیریه یی. این کتاب را دو سال پیش در افغانستان خواندم و بد رقم مرا در گیر خود کرد. از دیروز نشستم و شروع کردم به ترجمه. ترجمه به خوبی پیش می رود. برای اولین بار از ترجمه کردن لذت می برم.

بسیار می شود که وقایع اتفاقیه چندین چیز نزدیک به هم را همزمان می سازد. طبق معمول به صفحه فارسی بی بی سی سری می زنم و چشمم به عنوان گزارش مستندی  می خورد: " پرونده سنگ سار عشاق فراری به دست طالبان" روی لینک اشاره می کنم و فیلم راه می افتد. صدیقه بیست و پنج ساله زیر چادری تا کمر در خاک و طالبان با ریش ها، لونگی ها و دامن های کشال در انتظار سنگسار کردن صدیقه  ایستاده اند و به زبان پشتو چیزهای می گویند که آدم پشتو ندانی چون من از آن سر در نمی آورد. سنگ باران صدیقه شروع می شود. سنگ ها تمام می شود اما صدیقه زنده است. به یاد آهنگ الهه سرور می افتم.

 سنگ سارم می کنی سنگ تو می گردد تمام!

 اما مسله این است که سنگ ها تمام شده است اما گلوله ها تمامی ندارد. طالبی کلاشینکوفش را مسلح می کند و صدیقه را به گلوله می بندد. بعد از صدیقه نوبت سنگ سار خیام است. خیام  جوان خوش روی و خوش بنیه کشان کشان به میدان سنگ سار نشانده می شود. طالبان شروع می کنند به سنگ باران کردن خیام.  ابریق می مرا شکستی ربی ... کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش؟ خیام مرد زن داری است که عاشق صدیقه می شود و با صدیقه از قریه فرار می کند. طالبان با حیله خاص خیام را در کارگه سنگسار می آورند و این قافله عمر عجب می گذرد... خبر نگار خارجی با نماینده طالبان مصاحبه تلفنی می کند. طالب الاسلام می گوید: هر کس اسلام را بشناسد می داند سنگ سار حکم اسلامی است. بعضی  آن را غیر انسانی می دانند و با این کار به پیامبر خدا توهین می کنند.صدیقه زیر سنگ ها دفن شده است وطالبان با لبخند رضایت بخش از سنگسارستان دور می شوند.

این متن را برای کسانی نوشتم که فیلم را در این لینک نمی توانند ببینند!

 

اوپسالا سویدن

پنج شنبه 27 ژانويه 2011 - 07 بهمن 1389

 رادیو صدای آلمان در سلسله "یک آفرینشگر، دو دیدگاه" به معرفی تعدادی چند از شاعران و نویسندگان معاصر افغانستان می پردازد. این برنامه به کوشش نعمت حسینی، نویسنده و پژوهشگر افغان تهیه می گردد. در این سلسله کوشش می شود تا کوتاه به زندگی آفرینشگران پرداخته شده و آثار آنها توسط دو منتقد بررسی شود. البته رادیو صدای آلمان پذیرای نقد و نظر سایر منتقدین نیز می باشد.

با سپاس از نعمت حسینی، عاصف حسینی، ابوطالب مظفری و رضا محمدی. متن نوشته آن دو بزرگوار را زیر این غزل در قسمت "ادامه مطلب "درج می کنم.

اتفاق

 

به اتفاق عجیبی دچار گردیدم

درخت یخ زده، غرق انار گردیدم

 

یخ آب گشت ز نور بهشت و سیب رسید

به زیر برگ، روان گشته مار گردیدم

 

چقدر دیر رسیدی رفیق وعده خلاف

خطوط اشک به راه قطار گردیدم

 

چقدر برف نشست از سرم به سینه تو

که روی سینه تو جویبار گردیدم

 

 دهل زدی  و به گرد تو چرخ زد اتنم

ترانه خواندی و چنگ و دو تار گردیدم

 

برون شدی و تفنگ شکاریت در دست

شکار خواستی و آ شکار گردیدم

 

پرنده خواستی  و بال و پر در آوردم

سکوت کردی و سنگ مزار گردیدم

 

میان جنگل احساس، ظهر آب تنی

همین که لخت شدی آبشار گردیدم

 

چو کودکی که پر از حس شیطنت باشد

به روی شانه لختت سوار گردیدم

 

تو خواب رفتی و من چتر بید مجنونت

تو ایستادی و سرو و  چنار گردیدم

 

به خنده‌ی تو شکفتم به شادی ات شمشاد

به بوسه بر گل رویت بهار گردیدم

 

خیال های خوشی داشت باغ های سفر

که رود شوق شدم رهسپار گردیدم

 

 

اوپسالا سویدن

دو شنبه 17 ژانويه 2011 - 27 دی 1389

 

ادامه نوشته

عقاب را نتوان با تفنگ بادی کشت

 

 

رزاق مامون یکی از پرکار ترین نویسندگان و یکی از فعال ترین تحلیل گران افغانستان است. رمان، نمایش نامه، گزارش، تحلیل های سیاسی، بیوگرافی نویسی و کاوش جنبه های ناپیدای آدم های مثل احمد ظاهر، احمدشاه مسعود و... از او نویسنده یی ساخته است متفاوت و ممتاز. بی شک هیچ  آدمی بی فراز و فرود ها نیست اما مامون تا توانسته است تلاش کرده است بر بلندی ها بایستد و هوای تازه بخورد. صراحت لهجه او در میان نویسندگان افغانستان ضرب المثل است. مامون را سال دو هزار و هفت در هرات دیدم. مهمان کنگره مولانا جلال الدین رومی بودیم. عصر روزی که "عصر خودکشی" نبود باهم رفتیم شهر. شهر ما مگر کجاست؟ کتاب فروشی های شهر. وارد هر کتاب فروشی که می شدیم غرق قفسه ها می شد. من فکر می کردم من ساکن افغانستانم و مامون از اروپا آمده و سالهاست از کتاب و نشر در افغانستان بی اطلاع است . گاهی هم اصلا از گم شدن او در قفسه ها دلتنگی می گرفتم. پس از تاملات  از قفسه ها به طرف حساب داری کتاب فروشی می آمد با بغلی پر از کتاب. بعد هم شرح می داد که این کتاب در کابل نیست، این یکی اصلا در افغانستان کم پیدا ست، اینش تازه چاپ شده و تا آخر.

سال دو هزار و هشت داکتر فروغ کریمی" نمایش نامه عبد الخالق " نوشته رزاق مامون را برایم فرستاد. نمایش را خواندم و چند شب دچار کابوس شدم. به داکتر فروغ  نوشتم که ارسال این نوع نمایش نامه ها به تعداد بیماران روانی ات خواهد افزود. شرح دادم که کابوسی شده ام و شکایت کردم کردم که نکند شما و رزاق مامون ما آدم ها را موش های آزمایشگاه تاریخ معاصر ساخته اید و می آزمایید که آدم ها چقدر از دیدن و خواندن تاریخ جامعه خویش پریشان و بیمار می شوند.

بعد تر دختر خانمی که علاقه مند به نمایش نامه و بازیگری بود ا زمن خواست در قسمت نوشتن نمایش نامه کمکش کنم. گفتم من فقط یک شاعر یک لا قبا هستم و از این مسایل سر نمی آورم. ولی اگر بخواهی نمایش نامه بنویسی یک نمایش نامه برایت می فرستم که بخوانی و درس بگیری." نمایش نامه  عبد الخالق" را فرستادم و او پس از خواندنش گفت همین خودش بهترین کتاب برای آموختن نمایش نامه است....

بهار امسال در کابل بودم و شبی مهمان وحید وارسته و خالده فروغ. گلنور بهمن هم آمد آنجا و بعد از سلام علیکی گفت به رزاق زنگ ز ده اید؟ گفتیم نه. گفت فرزندش امروز در رود خانه سالنگ غرق شده است. برای تفریح رفته بودند دره سالنگ. دو فرزندش یک جا در رود خانه عصاناگر سالنگ غرق می شوند. یکی اش را نجاب می دهند و آن گل سرسبدش غرق می شود. جنازه کودک را  به بغل مادرش می دهد و خودش رانندگی می کند تا شهر. گرمای بهاری درون موتر/ ماشین ظرف چند ساعت می تواند آدم بی جان را متورم و بویناک کند. رزاق باید تیز تر براند مبادا گل پرپرش اشتهای مگس ها را بر انگیزد. تیز تر می راند و در راه تصادف می کند... به رزاق زنگ زدم و تسلیت گفتم. این آخرین کلام من بود با رزاق مامون... روز سه شنبه  شنبه 18ژانويه 2011 - 28 دی 1389  رزاق مامون در پله های منزلش در کابل مورد حمله اسیدی قرار می گیرد. تروریستی که کاسه اسید را بر چهره رزاق انداخته است قصد و ماموریت داشته که او را کور کند. از قضا رزاق به برکت مطالعه زیاد عینک دبلی/کلفتی دارد که مانع رسیدن اسید به چشم هایش می شود. رزاق چشم هایش را نگه می دارد اما صورتش به نمایش نامه عبد الخالق نزدیک می شود. این غزل را به رزاق مامون تقدیم می کنم و می گویم : رزاق چشم هایت را حفظ کن که عقاب با چشم هایش شکار می کند!

 

   اسید ریخته شب روی ماهِ رخسارش

که لکه لکه کند این زغال رو تارش

 

عقاب را نتوان با تفنگ بادی کشت

اگرچه باد شود بال شوخ و منقارش

 

صریح صاعقه وار و بلند سیل آسا

به موج و برق شبیه است نثر و گفتارش

 

به داد خواهی منصور ، کاوه را آورد

که  چوب بیرق سازد  زچوبه‌ی دارش

 

چه خورده؟ زخم  چه برده؟ طناب دار به دوش

به غیر زهر نبوده است شام و ناهارش

 

به رود ِ دره‌ی سالنگ دل سپرد از شوق

خبر نداشت که در دره می گزد مارش

 

اوپسالا سویدن

پنج شنبه 20 ژانويه 2011 - 30 دی 1389

 

 

دو غزل نو

 

 

عسل نوش

 

حوله‌ی حمام پیچیده است بر گرد سرش

نم نمک دارد عرق بر ابروان محشرش

 

بال و پر شسته است در باران رویاهای من

بی قراری های عریان و سپید کفترش

 

می چکد چک چک گلاب از چاک چاک چانه اش

می شود جان پاک خیس از عطر مست قمصرش1

 

کم تر این سان می توان دیدن به شهر شارعان

دختر عریان کنار رو سری و چادرش

 

سخت حیرانم که  این شیرین لبی ها از کجاست

شاید این شیرین، عسل نوشیده است از مادرش

 

خاک زیر گام هایش آب می گردد روان

ماه می گردد که گردد هاله‌ دور پیکرش

 

چانه و لبها و دندانها و بینی و دو چشم

گل به روی گل به روی گل بود سر تاسرش

 

بسته حافظ را به بازو بسته سعدی را به چشم

هست در شمشیر فردوسی صدای جوهرش

 

محشر پروانه ها در شالی گیسوش باز

می پرد تا هفت شهر عاشقی ها کفترش

 

 نیزه بازی های مژگانش قیامت دیدنی است

سینه من می تپد در شوق رقص خنجرش

 

 

اوپسالا سویدن

شنبه 15 ژانويه 2011 - 25 دی 1389

 

1. حوله: جان پاک/ قمصر: شهرک گلاب خیز معروف در کاشان

 

 

گلبل

 

هم پرده نشین بانو هم پرده دران بانو

در حافظ و سعدی جان هم این و هم آن بانو

 

خود رابعه و پروین، سیمین فروغ آجین

رادا رخ  و مریم دین، گل، نور جهان بانو

 

دیوانه‌ی جادوگر در شهر هیاهو گر

شط ریخته از گیسو شب جامه دران بانو

 

پیراهن روشن را صد چاک به تن کرده

چون ماه زده بیرون از موج کتان بانو

 

خواهد که گزد هردم لبهای مرا از دور

دندان پر از عشقش بر کنج لبان بانو

 

می خندد و می خواند گُلبُل چه کسی دیده ؟

بلبل که شود خندان گل چهچهه خوان بانو

 

ای عشق بلا گویان! ای حسرت گل رویان!

ای جان بلا جویان!  ای راز جهان بانو

 

از گرگ مرا ترسی است از هر چه برادر نیز

زیبای شب من باش در چاه بمان بانو

 

اوپسالا سویدن

جمعه 14 ژانويه 2011 - 24 دی 1389

 

 

 

ده سه‌گانی و یک سپید

 

 آخرین تیر

 

آخرین تیر این جنگ

بی صدا خفته در پشت ماشه

پرپر کبک در خواب چشمان باشه

 

اوپسالا سویدن

سه شنبه 16 نوامبر 2010 - 25 آبان 1389

 

 

قنداق

 

عصر را  قنداق کن جنگ است

شانه هایت خاکریز خسته در خاکستر گیسو

آفتابت بر سر سنگ است

 

اوپسالا سویدن

چهارشنبه 15 دسامبر 2010 - 24 آذر 1389

 

نان

 

نان گروگان گرفته است جان را

جاقوی فقر

می تراشد سپیداری ِاستخوان را

 

اوپسالا سویدن

26 دسامبر 2010 - 05 دی 1389

 

هق هق

 

فکر کردم در نگاهت باغ شمشاد است

لب گشودی پرپر سرخ شقایق بود

خنده کردی باغ هق هق بود

 

اوپسالا سویدن

26 دسامبر 2010 - 05 دی 1389

 

 تب

 

بر جبینت چین تبداری

برگ ها یک یک فرو ریزند بر پیشانی  داغت

زرد و زار آخرین سیبم که خشکیده است در عریانی سرشاخه باغت

 

اوپسالا سویدن

پنج شنبه 09 دسامبر 2010 - 18 آذر 1389

 

 

آنفلوانزا

 

آنفلوانزا

سرفه ات با گریه بی اختیار لحظه ها جاری

سرفه ات در سینه‌ی من خنجر کاری

 

اوپسالا سویدن

پنج شنبه 09 دسامبر 2010 - 18 آذر 1389

 

نیمه شب

 

 نیمه شب تب داشت دستانت

در کف دستت دلم گر می گرفت آرام

می شمردم در نگاهت گردو و بادام

 

اوپسالا سویدن

پنج شنبه 09 دسامبر 2010 - 18 آذر 1389

 

مار

 

در دلم مانده داغ شکارش

ابرویش رفته تا خال نزدیک گیسو

پشت مهره خزیده است مارش

 

اوپسالا سویدن

سه شنبه 11 ژانويه 2011 - 21 دی 1389

 

چشمک

 

خوب می داند از راز آن چشم و ابرو

می زند باز چشمک به سویم

بره و بازی صبح قصاب و چاقو

 

اوپسالا سویدن

سه شنبه 11 ژانويه 2011 - 21 دی 1389

 

دل

 

آسمان شال آبی است بر گردن ماه

روز و شب ها سپید و سیاه از نگاهش

دل نباشد به دنیا که چون دلو ازخود نرفته است تا یوسفستان چاهش

 

اوپسالا سویدن

سه شنبه 11 ژانويه 2011 - 21 دی 1389

 

  

 

 

لبهای تو برنده نوبل ادبیات

 

 

نه ماهی بودم که در قلاب و چنگ گیسوانت تاب تاب تا بی تابی آب ب...

نه مرغ عشقی که بال بالک در شاخه بادام تا سرسپردن در دام

آدمک برفی کوچکی بودم در جنگلی پر از آدم برفی ها و خرسهای سپید بزرگ

برف می بارید

که از پارگی ابر و آسمان تو  تونل زدی  نور برف

و برف کلمه کلمه نازل  شد

 و کلمه حرف حرف حرف  در تلفن های راه دور روحانی و وحیانی بود

در اس ام اس خنده ات گل سرخ  

داغ تر از بوسه مردی مست

 بر لب دختری که تنگه هرمز را به موج بسته باشد

و کوسه های کوچک سینه هایش

و دلفین های لیز رانها و بازوانش موج انداخته باشند در خلیج کمرگاه پارسا کش

که کشتی های کژ مژ را می کشد تا بغداد

که شراب می برند در بغداد

و نفت به نیویورک

همیشه تجارت عصاره سیاست است و عشق عصاره تجارت

قاضی که چکش می کوبد بر زنگ دادگاه

کلنتون می رود در آغوش نرم و بلند کاخ سپید

و موج گیسوان تو راه بندان کشتی های جنگی در تنگه هرمز

 

در ایمیل هو کشیدی پسورد شد

بی فلتر شکن به همه سایت های جهان سرک کشیدی

لبهای تو برنده نوبل ادبیات

لب های تو جام تمام جوایز جهان

در چشم های تو راز صد سال تنهایی

مژگانهایت طب سوزنی در عصر مردن در صندوقچه‌ی  پست مدرنیسم...

 

از پارگی آسمان تو تونل زدی نور برف

یا رنگین کمان از لایه ازن

و برف نور بود

و نور به خلقت اشیا رفت

نخست برف ها باران

سپس میوه های درخت ها رسیدند

رسیدند آنقدر که از ناودان شاخه ها شرشر شرب مدام راه افتاد

و قطار مرغهای عشق

 نشستند بر ناودان های شاخه های آب انار و نارنج

و پر های شان را در سیب و انار شستند

 

 زیر تاک ها را بوتل فرش کردیم و نشستیم به تماشای چکیدن شراب از انگورهای شیراز

هوا گرم شد

و بوتل های کمر باریک قلقل به لب آوردند

لبهای تو از تنگه هرمز لبریز شد

و تن ات وطن موج ها

هوا گرم تر

 آدم برفی های بالا بلند دویده بودند در جویبار

صدای شکستن و ریختن کوه های یخ قطبی در اقیانوس نامنجمد

قطار مرغهای عشق را از ناودان های درخت ها می تاراند

کلاغی که پرهایش می ریخت بر شاخه‌ی قار قار توقف می کرد

تا جایزه صلح نوبل راه  بسیار نبود

سرب ها در افغانستان آب می شدند

انگور های شیراز در نیویورک

 

و من  راهی  شدم با جویبار

که شاید ماهی بی تاب باشم

در چنگ و قلاب

که شاید مرغابی باشم بی آب

 

از شکاف لایه اذن

زمین را می دیدی

درختان که  میوه های شان آب می شدند در ناودان های شرشر

و زمان را که آب می شد زیر مژگان هایت گرم

می افتادم در گودی سیاست

که گیسو انداختی طناب

می افتادم در لجن سرمایه که باران شدی و

مرغابی ها را فراخواندی بر موج ها

و کوزه های شراب بر موجهای شتاب آلود تلو تلو خوران راه افتادند تا تو

من آب بودم در اقیانوسی پر از ماهی ها و مرغابی ها و کوزه های شراب

و قلاب گیسوان چنگ تو مرا در آب می کشید!

 

اوپسالا سویدن

چهارشنبه 12 ژانويه 2011 - 22 دی 1389

 

یک غزل یک نیمایی

 

 درودی به گرمای نفس های شما! طبق معمول بی قراری و سفر. برای چند روزی عازم گوتنبورگ/ شهری در غرب سوید هستم. تعطیلات سال نو است و  دید و وادید دوستان دور و دیر! انترنت همراه مان هست و شما نیز

 

درخت کریسمس

 

چون درخت کریسمس اینجا، سبز و روشن، بلند، بی ریشه

پشت وترین چه نور بارانی!  پیش آیینه چند بی ریشه

 

ریشه هایت بریده در بیشه  کمرت داغ ارّه و تیشه

سروی از چلچراغ و زرتاری که ترا می خرند بی ریشه

 

رنگ رنگ است بار گیسویت سرخ و زرد و سیاه بازویت

نه درختی، مسیح مصلوبی!  زخمی و بند بند بی ریشه

 

گاه رویای جنگلی داری با سری زیر برف پرهایت

می نشینی میان با لونت با خیال بلند بی ریشه

 

گیرم این که بلند هم گشتی فارغ از چون و چند هم گشتی

قله های سهند هم گشتی چه تواند سهند بی ریشه

 

ای درخت کریسمس در برف پشت وترین زندگی بی حرف

با چراغان سرخ مصنوعی پشت شیشه بخند بی ریشه!

 

 

اوپسالا سویدن

چهارشنبه 05 ژانويه 2011 - 15 دی 1389

 

 

 

 

سرها کلاه ها

 

در مسیر سیاهی اتوبوس می برد برگشتِ انبوه ما را

روی هر جفت چوکی دو  دستی به زنجیر چسپیده بودیم1

راه با چشم ما دور دور آشنا بود

دور تر از کنار همین راه تاریک ِمتن بیابان  دو سه شب گذشتیم

خسته با کفشهای پر از خار

خسته با گوشهای پر از عف عف دور زنجیریی هار

دَور باریکه های کمرهایمان سست می گشت هر نیمه‌ی شب سگک ها

خشکی دشتها لکه می زد به لبهای بی آب ما با عرق ها نمک ها

آرزوهای ما باز تا فکر مرغان دریایی دور تر می پریدند

جفت های به زنجیر بسته میان اتوبوس در دشت های خیالات خود تاق

گاه اگر خواب سرهای شان را پر از سنگ می کرد

تلخی راه را بین هذیان شب می جویدند

 

نیمه شب بود و راننده تریاک می زد

در بیابان اتوبوس را تند به دنده ی چاک می زد

گاه یک ترمز سخت سرهای غرق خیالات ما را به دیواره‌ی صندلی سخت می کوفت

واقعیت خیالات پرخاک قالیچه های سلیمان ما را به تک ضربه با چوب می روفت

دشت بود و اتوبوس های مهاجر که شب را به پایانه‌ی صبحدم می کشیدند

صبح با خون نو تازه می کرد  زخم افق های آینده مان را

صبح با درد سرهای تازه

در کف بویناک اتوبوس چندین جنازه

 

می رسیدیم با خرمن صبح

آتش تازه در کوهه‌ی کاهِ سرخ ِسپیده

می نشستیم با کوله باری از آتش سر چار راهی

مشورت می نمودیم بادرد سر های تازه

هر سری با کلاهی

 

اوپسالا سویدن

دوشنبه 15 نوامبر 2010 - 24 آبان 1389

 

عید بر عاشقان مبارک

عید میلادی بر شما عیسی نفسان مبارک باد! شب عید را در برف و ترقه و فریاد جشن گرفتیم. می گفتند احتمال حملات تروریستی هم در عید زیاد است. اما امسال عید در شهر ما بسیار زیبا و بی هراس بر گزار شد. این سال را به فال نیک می گیرم اما گناه می دانم اگر از سال پار یادی نکنم. هر چند من سال پار را با نوروز در ایران شروع کردم با سیزده بدر در کابل و با اردیبهشت در تاجیکستان و سفر ها در این طرف و آن طرف دنیا طی کردم که البته هنوز ادامه دارد. سال پار میلادی و سال  اکنون شمسی برای من یک سال کاملا استثنایی بود. در این سال به خیلی از آرزوهایم رسیدم. خواهر بزرگم را در کابل دیدم همان خواهرم که برایش شعر کلبه ی قدیمی را سروده ام. 

سفر در ایران با مهربانی دوستان در دری و سفر در کوه دامن های مشهد  وکوه نوردی و دره نوردی خوش گذشت. در تهران دوستان خانه ا دبیات افغانستان در حوزه هنری تهران مراسمی برای من برگزار کردند که تاثیر گذار بود.

نشر دو کتاب شعرم  سفرآهو ها  و قفل های بزرگ که از تنبلی حتی در وبلاگم معرفی نشدند برایم غنیمت بود

سفر افغانستان هم پر بار بود. بودن در دفتر در دری و دیدن دوستان بسیار نازنین کابل نشین که از آنها سخاوت، مهربانی و انسانیت آموختم! از آنها آموختم که در متن خطر و دشواری می توان شاد زیست. از آنها آموختم که می شود به جنگ تاریکی رفت و امید داشت. از آنها آموختم که مهمان نوازی  ودوست داشتن یعنی چه!

سفر تاجیکستان آموزنده بود. سر زمینی که با الف بای دیگری فارسی می نویسد و تو نمی توانی بخوانی. سر زمینی که زن در آن از کار و بار فرسوده است و نان جان را گروگان گرفته است.

در این سال تعدادی از دوستان سابقم را بعد از ده سال دیدم  ویا از طریق انترنت پیدا شان کردم. دکتر فولادی، هادی سعیدی، بی امان و تعدادی از دوستان شورای شعر که هر کدام شان یاد آور دورانی از سرودن و بودن هستند.

در این سال دوستانی تازه ی یافتم که از آن ها چیزهایی زیادی آموختم و خوش بختم که این آموزگاران را خواهم داشت.

در این سال به آدم های عجیبی برخوردم! آدم های که جمع اضداد بودند. عاقلان دیوانه که خداوند همیشه زنده نگه دارند شان... من هنوز سال جاری خود را پایان نیافته می دانم و دوست دارم سال نو خورشیدی را مثل سال قبل از مشرق زمین شروع کنم...

برای این پست هرچه گشتم شعر شاد و شکوفه ریزی نیافتم. یک شعر انتخاب کردم که شاید بی مناسبت نباشد این که تا وقت هست به سمت پیش حرکت کنیم

 

 

 

پدال

 

برای چرخ زدن با ولچر

هنوز وقت زیاد است

بسیار ولچرت را به عقب خواهی چرخاند

و پرت خواهی شد

درون صندلی چرمی بنز سیاه

وسیب نازک بدن را

زیر گلوی شاه بو خواهی کرد

وآب دهان شاه سیبک راخواهد شست

تا ایستگاه بوسه و باران

 

برای چرخ زدن با ولچر

هنوز وقت زیاد است

 

پا بر پدال بگذار

و خورشید و ماه را

در چرخ های تیز دو چرخه بچرخان

 

پرواز کن با دست های بالا

از شاخه‌ی دو چرخه‌ی حالا

از زیر پل

از متن آبگیر

خورشید و ماه را بپران با شتاب باز

بر روی عابران و دیوار

فواره، آبشار، آواز

 

بگذار عابران خیس

نفرین کنند و خنده به تکرار

پا بر پدال بگذار

 

برای چرخ زدن با ولچر

هنوز وقت زیاد است

هزار بار ولچرت را به عقب خواهی برد

تا هرکجا که رفته بودی

با دو چرخه های رفته ات

از زیر پل

از زیر درخت های شکوفه خیز

از روی برگ های پاییز

 

ولچرت را نچرخان به عقب

پشت تو شیب تند است

ترمز ولچرت در سراشیبی از کار خواهد افتاد

تو تند و تیز رو به عقب خواهی رفت

با سری که چرخ می زند در چرخهای سراشیبی

و دست های که چنگ می زنند

به درختان و سبزه ها ی شتابان رو به پیش

 

ولچر همیشه رو به عقب می رود

پا بر پدال بگذار

خورشید و ماه منتظر چرخ اند!

 

اوپسالا سویدن

پنج شنبه 21 اکتبر 2010 - 29 مهر 1389

 

یک غزل یک نیمایی

 

  

بانگ مژگان

 

 

نه بید خشکم که در بگیرم  نه شاخ پر گل که بر بگیرم

درخت پاییز ابر و بادم که شال باران به سر بگیرم

 

تو سرو موزون بارداری خلاف آیین روزگاری

که چادر برگ اگر گذاری هر آیینه سیب تر بگیرم

 

به عشق در های تازه وا کن به بانگ مژگان مرا صدا کن

میان مردم مرا رها کن که جنگل نیشکر بگیرم

 

قضا اگر عکس یادگاری بگیرد از ما به باغساری

کنار سرو تو ایستاده دو دست دور کمر بگیرم

 

میان ما رود روزگاران کشیده سد ها ز موج و توفان

بخند از پشت ابر و باران که از لبانت سحر بگیرم

 

شکسته در خود قفس نشینم اسیر دیوار های چینم

نه پای ماندن که پا فشارم نه بال رفتن که پر بگیرم

 

نه تاب دوری که شب همه شب نه خواب، باری شهاب دارم

نه تاب دیدن که مثل ققنوس ز تابشت صبح در بگیرم

 

اوپسالا سویدن

سه شنبه 28 دسامبر 2010 - 07 دی 1389

  

 

 

 

 

در شهر شیخ و شحنه

 

بین چهار دیوار

در یک اتاق تنگ

با خویش حرف می زنم و گام

دردی عجیب می رود از سینه ام  در سرم

 چون دارکوب وسوسه و زخم

از سینه سپید سپیدار

...

 

از دور دست ناگاه

آهسته می نشینم و دار و درخت ها

از شیشه می گریزند

با دارکوب ها

پشت فرودگاه...

 

گفتی که دل نداری

تا گل بیاوری

پژمرده می شود گل رُز زیر چادرت

گفتی که سالهاست

گل را برای گور شب جمعه می خرند

فانوس را برای شب مرده‌ی مزار...

 

گفتم که چادری را...

روزی اگر به عصیان

از سر برون بریزی این ارث مادری را

محکم ببند رو سری تیره را که باد

بر غنچه لبان تو شلاق سوز دار

 

در شهر گزمگان فراوان

با چکمه های سرخ

رد می شوند از سر نعش ترِ بهار

در شهر گزمگان تبه کار

چون دار کوب نوک زنان تیغ می زنند

بر سینه هزار سپیدار

 

گل در فرودگاه گران

لب وا نکن که قیمت جان است

بین مسافران

بر چهره خجالت من خیره شو عمیق

لبهای من چه سرخ

پیش تو از خجالت گفتار

 

روی تو در نظر چقدر گرم

سرخی به روی آزرم

 

جز این لب گزیده ز حسرت

جز این نگاه گرم نمک دار

چیز دگر ندارم با خویش ای رفیق

در شهر شیخ و شحنه

سوغاتی سفر

تسبیح اشک تازه و انگشتر عقیق

 

تا می کشم نفس

یک سینه سرخ می پرد از تنگی قفس

در گنبد زمانه  صدای  بلند ماست

کوکوی همنفس

 

ای تک درخت شرقی دیدار

در توست آشیانه این سینه سرخ زار

ای دار کوب خورده سپیدار!

 

اوپسالا سویدن

سه شنبه 28 دسامبر 2010 - 07 دی 1389

 

 

 درود دوستان عزیزم! از سفر لندن بر گشتم با یک عالم خاطره خوب. دوستان هنرمند، ژورنالیست و اهل سیاست را در فرصت های متفاوت دیدم. دوستان تازه یی کشف کردم. مثلا همایون تندر سفیر افغانستان در لندن آدمی است اهل دل و کتاب و سیاست. شصت سالگی هارون یوسفی هم با طنز های هارون به خوشی طی شد. مهمان نوازی ها، محبت ها، شب های شعر خوانی و موسیقی و دیدن دوستانی که سالها صدای شان را شنیده بودم از رادیوی بی بی سی و کلی سخن و خاطره. برف هم بی سابقه بود و  میدان های هوایی لندن را تعطیل کرده بود. من خوش شانس بودم که رفتم و برگشتم. تعدادی از مهمانان با تاسف نتوانستند حضور یابند. استاد لطیف ناظمی، جان بیلی و تعدادی از مهمانان مهم برنامه هم برف گیر شدند و برگشت خوردند. ساعت دوی شب جمعه رسیدم سویدن. چه برفی چه قیامتی! دو روز پیش شهر ما ۲۶ درجه زیر صفر رفته بود و حالا هم پس لرزه های سرما سوزان است. به هرحال عجالتا دو شعر خدمت شما سروران تقدیم است.

 

نردبان آسمان

 

سرخ داد زد: زمین، زمانه،  خانه ، نان

سبز داد زد:

از طریق نردبان ما فقط

                            به پشت بام ماه و اوج های آسمان

برف پله پله روی نردبان نشست

قار قار نوک سرخ زاغ

 زیر بالهای برف را سیاه کرد

پشت آسمان به زیر برف های نردبان شکست

خنده سپید طالبان

 

اوپسالا سویدن

دو شنبه 25اکتبر 2010 ـ 3 آبان 1389

 

 

 

گدی پران1

 

می پرد بین ابرهای دلم شوخ مثل گدی پران پر پر

خیز خیرک گرفته در جانم خیز خیزک در آسمان پر پر

 

عاشق است و مَثَل به بی صبری می کشد آتشک به هر ابری2

مثل فواره می پرد بالا می شود مثل کهکشان پر پر

 

گرچه در آسمان ابری من می پرد چون گدی پران آزاد

مانده گنجشک وار با تاری بسته در دست دیگران پر پر

 

ابری و سرخ و سبز پر دارد تاج ابریشمی به سر دارد

شاد و خندان به رنگ شانه به سر، زیر قوس قزح  پران پر پر3

 

عشق پر می زند به شاخ درخت، پر در آور ز شعله ای گَلبخت

ظهرهنگام جفت گیری گرم ، سار بر شاخ ارغوان  پر پر

 

گرچه در بند دیگران هستی، سهم من از گدی پران هستی

باد بادک در آسمان هستی، پر بزن در دلم  بمان پر پر

 

اوپسالا سویدن

جمعه 17 دسامبر 2010 - 26 آذر 1389

 

 

1. گدی پران: بادبادک، کاغذپران، کاغذباد

2. آتشک: برق (رعد وبرق)

3. شانه به سر: هدهد، کو کو ، پوپو

ابر مردان چهار زن و چهارده صیغه

 

درود یاران و عیاران! برای یک هفته مسافر  لندن هستم. تا بازگشت چند سه گانی، یک غزل و شعر نه کوتاه ِ " ابرمردان چهار زن و چهارده صیغه" که سخت محتاج نقد و نظر شما خوبان است. برای خواندن این شعر صبرجمیل ضرور است!

1

 ماه امشب، گرفته است شدید

زندگی شام بعدِ عاشورا

خیمه‌ی دود برچلیم یزید1

 

2

پلنگ زخمی شمشیر آب دیده تر است

ببند چشم سیاه خود ای غزال سپید

به صخره گوش بنه زنگ تازه‌ی خطر است

 

3

غروب غنچه شد و فوت کرد بر خورشید

هزار شمع به تشت شفق به دود نشست

هزاره‌ی رخ ماه تو بود و خود  شب عید

 

4

 نیمه شب تب داشت دستانت

در کف دستت دلم گر می گرفت آرام

پوست می شد در نگاهت گردو و بادام

 

5

انفلوانزا

سرفه ات با گریه‌ ای بی اختیار لحظه ها جاری

سرفه ات در سینه‌ی من خنجر کاری

 

  6

ماه می لرزد ز باد سرد

در پتوی ابر پیچیده سری پر درد

رنگ رخسارش ز تب گردیده سرخ و زرد

 7

بر جبینت چین تبداری

 موی بر پیشانی ات چون شاخه ‌ی پر برگ مجنون بید در پاییز می لرزد

چشم هایت خواب و بیدار شب یلدای بیماری

 

 8

خینه را تر کن2

می روی تا گل بچینی دختر تنها

پشت در چشم انتظار غنچه‌ی "آری" زنان کیل زن برپا

 

 9

موج دارد خنده خیسش

چون شکست ماه در دیوار موج آبی ویران که از بالا...

مثل پرپرهای ماهی زیر پرپر های قو درآبی دریا

 

 10

ماه امشب بلند می خواند

فال حافظ گرفته از یخنت

ای گل اندام بوی پیرهنت!

 

11

شب ماه می در آمد آهسته در لباسش

بر سینه هاش می کاشت از یاس کهکشانها

آهسته می بر آمد از ابروان داسش

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. چلیم: قلیان

2. خینه: حنا

 

  

سگها

سگ ِسپید به زیر و سگ ِسیاه به بالا

فشرده اند به دندان کینه گردن هم را

 

قمار باره خلایق به پای غوغو ِ سگها

به داو بازی تازه پریده اند به بالا

 

سگ سیاه به عف عف، دهان سرخ پر از کف

سگ سپید به زوزه  دم  بریده به سودا

 

سگ سپید گریزان به سوی کوه ز میدان

سگ سیاه دوان از پَیَش به غَوغَو و غوغا

 

گریخته است سگ سرخ، پاره پاره و پرخون

سگ سیاه گرفته مدال حضرت والا

 

سگ سیاه به تخت و سگ سپید به خیمه است

کدام سگ بگریزد ز جنگ تازه فردا ؟

*

دو باره صبح شده است و سگان تازه به میدان

قماره باره خلایق، سگان باز و تماشا

 

اوپسالا سویدن

2010-06-21

 

ادامه نوشته