یک شعر تازه و یک سفرنامه کوتاه
مسافر یا سمن داره تن تو
هنوز بوی وطن دارد تن تو
سفرنامه
سه شنبه 31 ماه می 2011 - 10 خرداد/ جوزا 1390
روز کاملا آفتابی و ایدآل است. ماشین را دم در می آورم و بار می کنم. چمدان های لباس، ویدیو و فیلم های سر گرم کننده هدا و سمیرا و غذای راه و خرت و پرت های که ماشین را پر می کند به علاوه کمی دعوا که نمک هر سفر است. این که این چه وقت سفر کردن است؟ هر کجا که راهی شوم به من می چسپید و سر هر ماه سه روز دیوانه می شوید و این همه خرج روی دست من می گذارید مگر شما هم عقل دارید؟ شما که می روید باغچه و گلها را که آب بدهد و خانه و زندگی به امان خدا چه می شود؟ و سر آخر هم مثل همیشه پس از نطق غرایی تسلیم شدن و راه افتادن. همین که به شاه راه می زنم سرنشینان ماشین خواب می روند ومن هم می زنم به سیم آخر و با سرعت غیر مجاز سبقت گرفته به پیش می روم. دو و نیم ساعت بچه ها یا فیلم می بینند یا خوابند و من سه و نیم ساعت راه معمول را کوبیده ام. بیدار می شوند کنار دریاچه یی بین اوپسالا و گوتنبورگ هستیم. سمیرا می گوید گرسنه است. در اولین تفریحگاه پیاده شان می کنم. دریاچه زیبا، آفتاب، باد و موج و گرداب چنین هایل و کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها!
گرسنگی را فراموش می کنند و می دوند دنبال قاز ها و مرغهای دریایی و مرغابی ها و جوجه مرغابی ها و نیم غذا را به پرنده ها می بخشند. باقی مانده غذای پرنده ها را می آوریم و می خوریم و بعد در آفتاب دراز می کشیم. ساعتی چون بوی گل از قید پیراهن در می آییم و چشم آشنایی بهار را روشن می کنیم و نگاه می کنیم که از نسیم ظهر دامن بر کمر دارد بهار و پس از ساعتی آفتاب تنی راهی می شویم. دو باره سرگرم شدن سر نشینان و سرعت غیر مجاز و تا بجبند رسیده ایم به النگسوز شهرکی در چهل کیلومتری گوتنبورگ. برویم خانه داکتر شریف سلام علیکی کنیم و چای بخوریم بعد برویم گوتنبورگ؟ نه. آری . نیا. ناری اووووووووم. بلاخره می رویم خانه دکتر شریف. ویلای شیک با گل های تازه و فضایی که مثل یک تکه چمن روشن است. مادر مریم در می گشاید. مهمانان دیگری هم حضور دارند و مادر مریم مشغول تدارک جشن فارغ التحصیلی کوچک ترین فززندش است که فردا برگزار می شود.
چای سبز و سیاه و پسته دامغان و رباعی های خیام که برادر داکتر شریف می خواند و ما کیف می کنیم. قرار است شب برویم خانه حکیم نجفی که منتظر ما استند اما قرار بر بی قراری می شود و تا صرف شام می مانیم النگسوز. شب دیر وقت راه می افتیم به سوی گوتنبورگ که دعای نیمه شبی دفع صد بلا بکند.
چهار شنبه 01 ژوئن 2011 - 11 خرداد/ جوزا 1390
تا دیر وقت استراحت می کنیم. ساعت یازده می رویم پاساژ فرولوندا برای خرید گل و هدیه. سمیرا با شیطنت همیشگی مرا به مغازه اسباب بازی کودک می کشاند و با مهارت به خالی کردن جیبم فکر می کند. بعد از ساعتی بازار گردی راه می افتیم که ساعت دو در مراسم جشن فارغ التحصیلی شهیر برسیم. به پارک شهر النگسوز می رسیم و پارکینگ پیدا نمی شود. با کمی سرگردانی ماشین را پارک می کنم. دانش آموزان فارغ التحصیل با یونیفورم های ویژه فارغ التحصیلی، کلاه لبه دار سپید و شیشه های مشروب در دست داد و فریاد می کنند. قطار جشن و رژه و دهل و ساز سر ساعت دو راه می افتد و بعد هم بغل گرفتن ها و تقدیم دسته گل ها و محشر موسیقی و فریاد... به هدا می گویم مواظب باش خر نخوردت! می گوید تو خل شدی چه میگی؟ تعریف می کنم که شش سال پیش در این پارک آمده بود و رفته بود دست بکشد به سر خر و خر خشم کرده بود و خواسته بود از شانه اش با دندان بگیرد و بعد هدا جیغ زده بود و ما نجاتش داده بودیم. می گویم مواظب باش خر نخوردت و می خندیم.
روز آفتابی بی نظیر و حرکت قطار دانش آموزان برای سوار شدن در تراکتور ها و لاری ها و ماشین های باری که به صورت دیسکو های سیار مجهز شده است و دختران و پسران شراب نوشان و فریاد کشان و رقصان در کاروان تراکتور ها به راه می افتند. از باب تداعی معکوس ثانیه ها به این شعر فضل الله قدسی فکر می کنم
به دست باد سپردم عنان راحله را
بدان امید که یابم نشان قافله را
به کاروان سبک بار سالکان نرسم
برهنه گر نکنم پای پر ز آبله را
من از منازعه عقل و عشق دلخونم
جنون کجاست که پایان دهیم غایله را...
و غایله را پایان می دهیم که برویم منزل داکتر شریف. سفره آماده و غذاهای رنگارنگ مادر مریم که در تنوع وطعم و رنگ بی مانند است ما را بر سفره باز در باغچه ی خانه دعوت می کند. هادی میران هم از گرد راه می رسد تا بعد از صرف نهار برویم به سوی دانمارک.
ساعت چهار عصر راه می افتیم به سوی دنمارک. پس از دقایقی سر گردانی به شاه راه می رسیم. شعر می خوانیم و از هر دری سخن می گوییم. هادی هم با سرعت غیر مجاز می رود. نزدیک های مرز دانمارک هادی درست وسط شاه راه ترمز/برک می کند و می زند کنار جاده و می گوید خسته است. سرش را روی فرمان می گذارد و باران می گیرد. می روم بیرون می گذارم که احساس هوایی بخورد. بیرون آفتاب و درون ماشین باران است و ما در یک روز بارانی آفتابی به پیش می رویم.
پنجاه دالر هزینه مرزی را تحویل غرفه دار می کنیم و می رویم داخل کشتی. ماشین را پارک می کنیم و پله پله تا ملاقات طبقه بالا می رویم پشت بام کشتی و به حضرت نوح و موج و حرکت کشتی و باد و عظمت طبیعت نگاه می کنیم و عکس می گیریم. تا چشم از موج بر می داریم رسیده ایم دانمارک. نیم ساعتی در شاه راه کوپنهاگن شتاب می کنیم و می رسیم به منزل حبیب پیمان که میزبان هنرمندان افغانستان برای کنسرت است. فرزاد حبیب نوازنده و آواز خوان؛ هارون یوسفی، داوود سرخوش و جمعی از هواداران هنر و ادبیات جمع اند. شب تا دیر وقت قصه و خنده و بعد خواب.
پنج شنبه 02 ژوئن 2011 - 12 خرداد/ جوزا 1390
صبح با ریزش خرمن طلایی خورشید از پنجره پلک می گشاییم. صبحانه می خوریم و بعد آدم ها راه به راه می شوند. تعدادی می روند به استقبال الهه سرور آوازخوان جوان و متفاوت و عده یی می مانند منزل پیمان. ما منتظر تشریف آوری فضل الله زرکوب و محترم سهام هستیم و طبق وعده قبلی در منزل پیمان می مانیم. پیش از ظهر را به شعر خوانی و طنز خوانی می پردازیم. هارون یوسفی بسیار طنز می خواند و ما را می خنداند. بخصو طنزی با عنوان تتله ( به ضم ت و فتح ل به معنی الکن. کسی که لکنت زبانی دارد) که اگرچه زاویه اخلاقی قوی ندارد اما ما بد اخلاق ها را روده بور یا گرده کفک می کند:
شنیدم طاهر تتله زپروان
نوشته نامه ای به یاسمین جان
که دوریی تو بیمارم نموده
فراقت زا زا زا زارم نموده
ترا در خواب بینم شه شبانه
سحر می می می می خوانم ترانه
اس ام اس کن برای من عزیزم
زعشق تو مه مه مه مه مریضم
نه ای می می می میلی نی پیامی
نه از ما میبری نا نا نا نامی
بیا یا یا یا یاد بینوا کن
مرا از غه غه غه غمها جدا کن
هنوز بو بوی تو از بستر آید۱
به دل مه مه مه مهر تو فزاید
گرفتار تو ای نا نا زنینم
گهی در عرش،گاهی در زمینم
۱. بُوبُو یا ببو: مادر
داوود سرخوش آهنگ های جدیدش را می خواند و هارون نیز با حنجره فصیح آهنگ های شیرین کهن را زمزمه می کند و تا به خود می آییم ظهر شده اشت و فضل الله زرکوب و محترم سهام رسیده اند منزل پیمان.
زرکوب را ده و اند سالی پیش در مشهد دیده بودم. در دانشگاه فردوسی مشغول کارشناسی ارشد ادبیات بود و پایان نامه اش در باره شعر مقاومت افغانستان. شاعر کم گوی وگزیده گوی چون در است. سهام را بار اول است که می بینم اما اینقدر می دانم که از ژورنالیستان به نام افغانستان است. فضل الله زرکوب سنگ فلاخنش را به داوود هدیه می کند. سنگ فلاخن نام مجموعه شعر اوست که توسط انتشارات عرفان به نشر رسیده است. القصه سخن به درازا می کشد و تا عصر دیر حرف های این همه سالهای رفته را می گوییم.
امروز روز جشن طبیعت است و همه دانمارکی ها چو بوی پونه از دکان عطاری زده اند بیرون. و ما هم که هوای عاشقان شهر را داریم می زنیم بیرون. مسیر ما از وسط بازارچه افیون می گذرد. این بازارچه بیشتر به عصر آغاز مدرنیسم می ماند. دکان های چوبی با پیش خوان های آراسته با انواع و اقسام مواد مخدر، تریاک افغانی، چرس مراکشی، و نمی دانم چه و چها که نمی کشند این آدمی زاد با این سه سوراخ متصل به شش شان. سگ های ریز و درشت که این طرف و آن طرف می دوند و عف می زنند. یک رقم وحشت پنهان در این منطقه حاکم است. با عبور از داخل بازارچه به همدیگر خمار خمار نگاه می کنیم و گویا از هوایی که به دماغ مان خورده است مست شده ایم. نه خبری نیست. می رویم شهر و گشت و گذار می کنیم. بر می گردیم منزل پیمان. دقایقی می نشینیم که الهه سرور وارد می شود. الهه با دیدن داوود سرخوش اشک شوق باران می شود و هی مروارید ها را از مژگان هایش می چیند. پس از دقایقی می نشیند نزدیک من و با من از دلبستگی اش به هنر و رسالت و درد مندی داوود قصه می کند. می گوید در شیارهای کناره های چشم داوود ردپای غم تاریخی است و در سپیدی های مویش برف تاریخی طالبان باریده است. الهه بسیار مهربان و در عین حال عمیق و درد مند است. می گوید از کوچکی به آهنگ و صدای داوود علاقه داشته است و از کارهای او الهام گرفته است.
محمد شریف سعیدی متولد افغانستان، تحصیل کرده در ایران و مقیم سویدن. شاعر، مترجم و نویسنده. صاحب این مجموعه شعرها: 1. وقتی کبوتر نیست 2. گزیده ادبیات معاصر شماره 53 انتشارات نیستان 3. ماه هزارپاره 4. سفرآهوها 5. قفل های بزرگ 6. الف لام میم دال 7. زاغ سپید 8. خواب عمودی.9. تبر و باغ گل سرخ(1) 10 تبر و باغ گل سرخ (2) و این مجموعه ها به ناشران سپرده شده اند:1. آهسته رفتن چاقو 2. هزاره ی بادامها 3. جای باران خالی