خواب مشترک

 

 سمانه هم رفت دنبال جاوید زیرک! دو هفته پیش رفته بودیم عروسی علی وسمیه در شهر اوسترسوند شمال سوید. یک شب در راه ماندیم وخیمه به صحرا زدیم. فردایش هم عروسی بود. علی را بار اول می دیدم وسمیه خواهر سمانه را بار دوم.بار اول در سمینار سالانه کمیته سویدن برای افغانستان دیدم. مادر سمیه خانم مسنی است که چهار دختر بالغ دارد واز عروسی سمیه وعلی خیلی شاد بود. سمانه را هم دیدم . خوش حرف وخوش برخورد بود وبعدا هم معلومم شد که همه نمره های درسی اش بیست بوده است. بیست گرفتن مهاجر در سویدن وخواندن درسهای سخت با زبانی بی نهایت پیچیده کاری است که تنها از عهده ممتازها بر می آید. امروز علی زنگ زد ومن به خوشی سلام وعلیکی کردم. علی ناراحت بود وگفت سمانه غرق شد وما فردا سمانه را دفن می کنیم. طاقت نتوانستم وگفتم علی جان بعدا خودم بهت زنگ می زنم. راستی آن خواهران غریب وآن مادر پیر وتنها چه خواهند توانست با نبودن سمانه!

 

به چشم خلق جهان آفتاب مشترک است

زمین، زمانه، هوا، خاک ، آب مشترک است

 

من از کجای جهانم که هرچه می بینم

شکنجه مشترک است وعذاب مشترک است

 

دل ورگ همگان پر زخون نومیدی است

برای مرگ فقط این شراب مشترک است

 

دو زن که مثل دو گل رنگ رنگ خنده کنند

ندیده ام که زنان را نقاب مشترک است

 

گزیر نیست گریزم  ز روی ناچاری است

به خواب می زنم انگار خواب مشترک است:

 

کنار حوض قشنگ حیاط می خندیم

من وتو غرق درآبیم وقاب مشترک است

 

دو جفت کفش که از ساحل آمده است به در

دو پا دوپا که به خواب وشتاب مشترک است

 

برای بوسه درختان، اتاق آبی ی عشق

برای پچپچه بالشت خواب مشترک است

 

 

تو دل به روی دلم هشته یی ولب به لبم

درون سینه مان التهاب مشترک است

 

چه سان جدا کندم از تو تیغ تیز ِصراط

که بین ما دو حساب وکتاب مشترک است

 

حساب دوزخ وجنت نکن که یک جاییم

گناه مشترک است وثواب مشترک است

 

سوال آخرتم را به خنده پاسخ گوی

من از ترا ، که سوال وجواب مشترک است

 

دعا کنیم که این خواب آخرین باشد

که پلک اگر بگشایی عقاب مشتر ک است

 

اوپسالا سویدن

دوشنبه 19 ژوئيه 2010 - 28 تیر 1389

برای جاوید زیرک که آب از سرش گذشته است وبه ما که اشک از سرمان!

 

  

زنده جاوید

 

رود سنگ از ریشه کند وبرد مجنون بید را

سیل ابر نوبهاری خرمن خورشید را

 

آب سردی روی دست آتشی پاشید رود

برد این تیزاب از دستم حنای عید را

 

آسمان با ماه ومیچیدش در آب افتاده بود

سیل آمد برد ماه وماهی و میچید را*

 

سنگ  می بردید وچوب وخاک وخاشاک از زمین

تا کجاها می برید این بار مروارید را

 

آی ماهی های گرم جستجو در آبها

روی بال خویش برگیرید این نومید را

 

با شمایم تا دل گرداب های جستجو

بلکه یابم شانه های خیس مجنون بید را

 

پس دهید ای موجهای مرگ رود پنج شیر

زنده جاوید را یا مرده جاوید را

 

اوپسالا سویدن

جمعه 16 ژوئيه 2010 - 25 تیر 1389

 

یک چشم سیر گریه

 پس از مدت ها امروز یک چشم سیر گریه کردم. خبر غرق شدن جاوید زیرک را ساعت چهار ونیم صبح روز سه شنبه در نروژ شنیدم. باور نکردنی و شوک کننده بود. ساعاتی با او در دره پنج شیر رفتم وچند بیتی حسرت نوشتم وصبح دوباره آن غزل ناتمام را پاک وپاره کردم وگفتم دروغ است. فردا دو باره خبر تصدیق شد ومن گفتم دروغ است. به داکتر اسد زیرک که از نزدیکان اش است زنگ زدم وگفت درست است و با پدر جاوید زیرک صحبت کرده است. ده بار به وبلاگ سخی داد هاتف سرزدم وچیزی ندیدم. گفتم دروغ است. امکان ندارد جاوید نباشد وسخی داد چیزی ننویسد. امروز پس از دو روز خود فریبی به وبلاگ هاتف رسیدم ورودخانه پنج شیر از چشم هایم جاری شد. جاوید را در آیینه هاتف دیدن تماشایی است:

http://haatef1.blogspot.com/

 

سلام دوستان! از سفر چند روزه برگشته ام. با عطرسخنان استاد باختری وگیسوان سبز وباران خورده درختان نروژ. نگاه مهربان تان را به سه شعر نشر نشده مهمان می کنم. نقد شما نقد عمر است!

   

حسرت

 

بر سر بلند شاخسار

شال رنگی بهار

حسرت نسیم بی شمار

 

پنج شنبه 08 ژوئيه 2010 - 17 تیر 1389

 

 

خواب تنهایی

 

صدای مست زن ومرد

اتاق تنگ بغل را تکان تکان می داد

صدای مست زن ومرد طعم  ودکا داشت

که رعشه در تن دیوار زندگی می کاشت

میان شوق وهراس

درون قلعه دل بود جنگ خونینی

وخواب راه نمی برد

گذشته بود زجنگ شبانه چندین پاس

 

سکوت مرد وزن مست

چراغ ها را خاموش کرد ومن دراز کشیدم

صدای محکم در بسته شد به پای سفر

صدای تنهایی درجاپای مرد ماند به خاک

صدای تنهایی درچشمان زن خوابید

صدای خر خر زن در اتاق یک نفره

صدای خر خر من در اتاق بی نفره

 

چرا زشهر قدیمی

در آسمان به بلندای برج آمده ام؟

زمانه آورده است

 

به شهر کهنه

صدای تلخ زن ومرد

تمام خانه همسایه را

به روی شانه احساس ما فرو می ریخت

ز درز تازه ی دیوار نعره می آمد

ظروف چینی در الماری عروسی مان

لبالب از هذیان های تلخ می گشتند

صدای چوب می آمیخت با نوای عروس

زمویه موی براندام پاک چینی ها

به لرزه می افتاد

وما

به ترس ولرز

به فکر زنگ زدن به پلیس می رفتیم

نه خواب راه نمی برد از هراس به چشم

جز آن زمان که

سکوت مرد وزن خسته

چراغ ها را خاموش  می کرد

 

صدای رفتن گامی نبود در کوچه

صدای هق هق زن بود و خر خر مردش

که تا ستاره خونین صبح می رفتند

 

زنم به زندگی اش فکرهای بد می کرد

صدای چوب که در خوابهاش می پیچید

تمام منطق خود را شمرده رد می کرد

 

در آسمان به بلندای برج برگشتم

صدای محکم در گفت

بخواب تنهایی!

 

07 تیر 1389

2010-06-28

اوپسالا سویدن

 

 

 

زنبورها

 

لکه شد شستیم و شد چیراز قفا بردوختیم*

تلخ شد شیرینی لبهای مان آموختیم

 

گرچه چون آتشفان فریاد ما فواره شد

کوه های درد را در سینه ها اندوختیم

 

گاه در شیرینی خلوت چو زنبور عسل

گاه در تلخی چو زنبورخزان کین توختیم

 

زیرباران نم نمک بستیم چون گل بارِتر

نوبت عشق آمد از سر وا شدیم وسوختیم

 

نو عروس عشق در فصل بهار از ما گذشت

دل درون سینه  گل در کوهسارافروختیم

 

جامه یی اندازه ی اندام ما پیدا نشد

از غم وشادی به دست خویش کالا دوختیم

 

*چیر: پاره، پاره شدن

** کالا: لباس

اوپسالا سویدن

چهارشنبه 07 ژوئيه 2010 - 16 تیر 1389

 

 

چند شعر تازه

 

این سه شعر را نیز در همین پست می گزارم. ورنه اصل عسل از دهان وبلاگ می افتد

 

 قاصدک

 

بین باغ لاله ایستاده است

زخم های زندگی چقدر زود

تار تار موی را

بر سرش سپید کرده است

زندگی چقدر تلخ وکوچک است

هر که رد شده است

پیش چشم او

گوش لاله را بریده است

سینه فراخ برگ را دریده است

هر که رد شده است

بر حقارت سپید او

فوت خند کرده است

گاه از کمر شکسته اش

گاه موی موی از سرش بلند کرده است

زندگی چقدر حسرت است

سبزها چقدر دیر

سرخ ها چقدر سیر مرده اند

قاصدک همین که از

زیر ابر ِ تر در آمده است

موی خویش را در آفتاب خشک کرده است

موی نیمه خشک قاصدک در آفتاب تندباد خورده است

قاصدک که تند باد خورد مرده است

زندگی چقدر کوته است

فرصت نشستنی کجاست

پیش از اینکه باد مرده باد مرده باد گفته وارسد

قاصدک  در انتظار

بین باغ لاله ایستاده است

 

اوپسالا سویدن

چهارشنبه 07 ژوئيه 2010 - 16 تیر 1389

 

 

اشتباه

 

من به شعر ِتر

دخترم به شیر خشک

خانمم به نان ونقره های ماه فکر می کند

در دل مسیح میخ ها چه فکر می کنند؟

از مثلث عجیب زندگی کدام ضلع

اشتباه فکر می کند؟

 

چهارشنبه 07 ژوئيه 2010 - 16 تیر 1389

چهارشنبه 07 ژوئيه 2010 - 16 تیر 1389

 

 

درخت گیلاس

 

شبنم خون به نخ نخ مویم، سرخ رویم، درخت گیلاسم

شاخه شاخه شکسته ام در خویش سروی از تیر و چاقو وداسم

 

ماه وخورشید برسرم چرخند آنقدر تا که هاله هاله شوم

خرمن گندمی که می ریزد دردهان سیاه دسداسم

 

زندگی تکه تکه کرد مرا با همه سخت جانیم آخر

شیشه های شکسته در کوچه است ، دانه های درشت الماسم

 

عاشقی خود کشی تدریجی است راز نیلوفرانه یی دارم

حلقه دارخویش می بافم  یا که بر گردن خودم داسم

 

شاعرم با دل دونیمه وداغ شاعرم با سر شکسته وسرخ

 بین احساس وعقل سر گردان در به در پیش عقل واحساسم

 

خود کشی می کنند گژدم ها گر ببینند دام آتش را

چارسویم گرفته است آتش، گژدمی در شروع آماسم

 

اوپسالا سویدن

2010-06-29

 

صدای شیشه والماس

 

دل ای زنجیریی رگها که با صد ریش در گیری

به رسم رستم سهراب کُش با خویش در گیری

 

صدای شیشه والماس می آید ز دهلیزت

چقدرای شیشه گر با ناله های ریش در گیری

 

چو سیب سرخ در دل دانه وداغ نهان داری

تو ای نازک بدن با چاقوی تشویش درگیری

 

تو درخوابی وگژدم نیز روی سینه ات خواب است

زهذیان گفتنت پیداست با یک نیش در گیری

 

سرکوه بلندی خونچکان خورشید می میرد

به این جان کندن خونین چو روز پیش در گیری

 

جهان را با چراغ مهر روشن کن ولو کوتاه

که تا از خود بجنبی با شب وسردیش در گیری

 

به خون خواری مزن نقاره در دهلیز تنگ خود

مکن ای هتلرکوچک به رنگ وکیش در گیری

 

به افکار پریشان از چه می کوبی دهل هر دم

اتن آهسته ترکن ای که از حد بیش در گیری*

  2010-06-23

2 تیرماه 1389

اوپسالا سویدن

 

 

   برای خوانندگان عزیز ایرانی: آتن نو عی رقص گروهی دایره وار است که در آن چرخش سر ودست وپا با ضرب دهل تنظیم می شود. در افغانستان این اتن  به اتن ملی معروف شده است. گویا در اصل این رقص از یونان باستان به افغانستان وارد شده است ومورد استقبال بعضی از مردم افغانستان واقع شده است وسپس از طریق دولت  وارد عرصه ملی شده است

 

چاقوی خورشید

 

اتفاقی دیدمش از کوچه یی تنها گذشت

تا شدم دیوار او شد ماه واز بالا گذشت

 

دامنش را باد بربالای دریا تاب داد

چین باران خورده ازپیشانی دریا گذشت

 

دسته ی مرغابیان وماهیان گشتند تند

در پی او بی قراری در دل دنیا گذشت

 

گاه بر رنگین کمان آمد فرود از آسمان

گاه بر آهوی مست از جنگل و صحرا گذشت

 

با زبان آشنا تر کرد کام عشق را

مغز گردو  مست از چاک تر ِخرما گذشت

 

پای او بسته است با زنجیرهای رگ رگم

او چسان با این همه زنجیر از هرجا گذشت؟

*

خواب یک صبح بهاری بود کوتاه وشگفت

چاقوی خورشید صبح از رگ رگ رویا گذشت

 

زندگی افسانه های خواب وبیداردل است

با همین افسانه ها آب از سر نیما گذشت

 

دوشنبه 05 جولای  2010 - 14 تیر 1389

 

خواب بقّه ها*

 

 اشاره: غزل "خواب بقه ها "مورد نقد جانانه یی از استادم دکتر فولادی عزیز قرار گرفته است. گفتم پیش از اینکه واسکت انتحاری بقه ها منفجر شود  وآن نقد را نیز اینجا بگزارم شما را به شنیدن صدای بقه ها دعوت کنم. نظر بدهید.

 واکنون این شما واین نظر د کتر فولادی در باره خواب بقّه ها:

سلام مجدد استاد سعیدی عزیز.
ضمن تشکر. بدون مقدمه و در ادامه امتثال امر. شعر خواب بقه ها با این که جزء جزء زیباست، اما به نظر بنده ابهامات تصویری آن به طور کلی خیلی زیاد است، تا جایی که مضمون از آنها دریافت نمی شود. به همین خاطر با عرض معذرت باید بگویم کلا از خیر این فرزند بگذرید. می بینید که گاهی نقد بسیار بی رحم است. البته نظر شخصی بود و شما خود استادید.
پیروز باشید.

 

یک سبد انار ریخت بین آب ، خواب بَقّه ها پر از ستاره شد

یخ ترک ترک شکست در خودش آب ِسرد وماه پاره پاره شد

 

ماه از دریچه های تنگ ریخت ، روی خواب قورباغه های چاق

خواب قورباغه ها ی روی هم، رفته رفته برج شد مناره شد

 

قورباغه ها از آب سرد ِشب، روی شاخه های گرم تاختند

شا خه های تار تک درخت شب ، بقه بقه باغی ازستاره شد

 

برگ های سرخ تک درخت  شب، درنسیم ماه شور شور خورد

سیب، شیشه ی ستاره چین ماه، شاخه، قاب سبزماهواره شد

 

بقه ها زلابلای برگ ها تکه تکه سیب وماه خواستند

رعد وبرق آمد وهراس وخشم ، قاب شاخسار سوخت پاره شد

 

بقّه ها زشاخسار شب درخت  ریختند مثل یک سبد انار

آب یخ زد از غم زمانِ ِسرد ، جوی غرق سنگ های خاره شد

 

*بقّه ( به فتح ب وتشدید ق): قورباغه

 

شنبه 03 ژوئيه 2010 - 12 تیر 1389

 اوپسالا سویدن

 

 

ژولی

 

 

 

نازک تر از او ـ که حوری  است ـ یارب بگو در جهان کیست؟

خورشید در پیش رویش  پشت سرش سایه یی نیست

 

لیلای لیلای لیلا، ژولی در آیینه، عذرا

این جمله با زحمتی دَه  زیبای تنهای من بیست

 

در خلسه بوف کوری  پیداست شکل اثیری

تاچشم می بندی اش هست تا چشم وا می کنی نیست

 

روزی که در رو به رویش ترشد دل شعله خیزم

در چشمه گفتگویش، فهمیدم آن چشمه از چیست

 

جاریی شیر وعسل بود شیرین ضرب المثل بود

باران ِدر گفتگو "هست" جوبار درجستجو" نیست"

 

حالا پس از آن همه سال با تکیه بر عشق برخیز

موجی به قامت بینداز بر آبهای جهان ایست

 

تا کی به کنج اتاقی آینه را شست با اشک

تا کی در ابردل خویش چون برق خوابیده یی زیست؟

 

می دانی ای دوست اینجا باران زیاد است هر روز

از دور آیینه انداز خورشید این ملک ابریست

 

 می دانم این ها محال اند آیینه ها بغض لالند

آیینه می خواست ژولی اشک از دوچشمان من خیست*

 

* خیست : بر خاست

دو شعر تلخ برای دوستان شیرین

 

زندگی

 

سوسک با پشت افتاده روی موزاییک*

دست وپا می زند زندگانی

لنگه کفش در دست تاریک

 

*سوسک : مادر کیکان

لنگه کفش: تاقه کفش

 

اوپسالا سویدن

2010-06-06

 

 

 

کودکی

 

کودکی گفته اند زیبایی است کودکی های من قشنگ نبود

در دِهِ ما نه باربی نه پُفک در ده ما به غیر سنگ نبود

 

مادرم تا مرا گذاشت زمین گریه ام ریخت روی وحشت خاک

گوش من آشنا به زوزه گرگ یا رجزخوانیی تفنگ نبود

 

پدرم مُرد وسکه ام افتاد  پشت ورو شد دو بار روی زمین

بعد از آن زندگانیم غیر از خطی ازشعله وشرنگ نبود

 

مادرم مُرد ومردها همه شان گورکن های زندگی بودند

گرچه در قریه فلاکت ما خبر از هُد هُد وکلنگ نبود

 

صبح هر عید می شدم قربان، بر سرم از فلاخن چوپان

چه حنا می وزید وموهایم جز به خون های تازه رنگ نبود

 

میش چاقی که بر چمن می خفت با نگاهش به من سخن می گفت

مرگ را در چرا نمی فهمید درعلفزار خود مشنگ نبود

 

عید یعنی گلوی سرخ خروس، که اذانش شتک شتک می ریخت

خون نو در دل پراز خونم ورنه این دل همیشه تنگ نبود

 

شام با ماه قصه می گفتم  روز تا تیغ کوه می رفتم

برسرکوه های کودکیم هیچ جز پنجه پلنگ نبود

 

10 تیر 1389

2010-07-01

اوپسالا سویدن

 

جای تشویش نیست

 

 گاه از خوف مرگ می لرزم گاه از شوق مرگ می خندم

گاه از مرگ سخت دلگیرم  گاه از مرگ سخت خرسندم

 

مرگ من زود می رسد از راه  ساک هایم هنوز نا بسته

چمدان بزرگ من خالی است چمدان بزرگی از پندم

 

گاه با خویشتن می اندیشم بعد مرگم چگونه خواهد خفت

تخت خوابم به زیر پای زنم کیف پولم به دست فرزندم

 

نگرانم که باد ها به کجا می برد خیمه سپیدم را

خیمه کوچکی که با سختی زدمش روی خاک وبر کندم

 

کار من عاشقی است ای مردم  وقف از خویش رفتنم بی شک

گربهشتم برند آیینه، گرجهنم برند اسپندم

 

جای تشویش نیست آرامی است راه شیری وماه من پیداست

می رسانم سلام تان را صبح  به رفیق گلم خداوندم!

 

 اوپسالا سویدن

2010-06-24

 ۴تیر ۱۳۸۹

 

کجاست خانه باران؟

من ازعشیره ی باران من از تبار بهارم

که قطره قطره خودم را به سنگ وسبزه سپارم

 

از آسمان به زمین نخ نخ آمدم که بگریم

به رعد وبرق صدایم به سوز وساز دو تارم

 

زباد سیلی و از کوه، خار وخاره خریدم

به دوش خویش کشیدم چه سنگ ها به مزارم

 

ـ کجاست خانه باران؟  دو چشم نم زده یا ابر

همیشه خانه بدوشم جز این دوخانه ندارم

 

تفاوتی است فراوان میان گریه ولبخند

تو از دریچه بخندی ومن به کوچه ببارم

  

2010-06-23

2 تیرماه 1389

اوپسالا سویدن

 

غزلی تازه

 

این غزل به استقبال ـ یعنی با  وزن وردیف ـ غزلی از سعید بیابانکی ـ شاعر شیرین وشسته سخن ـ  اما با قافیه وفضای دیگر سروده شده است.

 

 

هتلر های کوچک

 

در کوچه می خندند هتلرهای کوچک

مردان چاق وچله با سرهای کوچک

 

هر صبح می آیند بیرون با تبسم

از خانه های تنگ از درهای کوچک

 

مردان با ناموس و ایمان، صبح خیزند

از بستر رنگین دخترهای کوچک

 

ـ باز یچه زاغان رند وکهنه کارند

بر شاخه های سبز، نوبرهای کوچک ـ

 

کور وکر ولنگ ولش اند اعجاز کردند

در شهر طاعونی، پیمبرهای کوچک

 

عمریست سر گردان به دنبال حقایق

دردشت می گردند با خرهای کوچک

 

ـ  از استخوان کله ی سقراط کردند

هر روز از نو دسته، خنجر های کوچک  ـ

 

خرها وآدم ها به صحرا پای در گل

آهسته می آیند اژدرهای کوچک

 

2010-06 -22

1 تیرماه 1389

اوپسالا سویدن

چهارشنبه 2 تیر1389

 

بازهم دو نظر خواندنی از خوانندگان خوب این وبلاگ زهرا رسول زاده از شاعران خوش ذوق ومتین کاشان ودکتر علی رضا فولادی استاد، شاعر ومحقق گران سنگ معاصر.

ساعت: 23:28

توسط:بی امان

سلام استاد
زیبا بود ودلنشین. مثل همیشه.آنچه من از شعر های استاد سعیدی در ذهنم دارم فضای اعتراضی شیرینی است که کمتر جایی مثل آن را دیده ام.
غزل هایی که هنوز ورد زبان دوستان وخواهرانم است .(همه در ادبیات پرسه می زنند وقلم می فرسایند)
اما با گوشه ای از حرفهای آقای مبارز نیز موافقم که شاعرانگی کمتری نسبت به غزلهای اخیر در آن به چشم می آید .اما جسارت اعتراض هم را نمی شود نا دیده گرفت.
مانا باشید.

 وب سایت   پست الکترونیک


چهارشنبه 2 تیر1389 ساعت: 21:31 توسط:سلام
سلام بر جناب سعیدی عزیز.
لذت بردیم. غزلتان در نوع خود غزلی قوی بود؛ در نوع خود، یعنی در زمینه شعر انتقادی و طنزآمیز. مسلما اگر بنا بود غزلی عاشقانه باشد، واژگان و تصاویر دیگری می طلبید. برای نقد شعر، نباید زمینه آن را به فراموشی بسپاریم.
 وب سایت   پست الکترونیک
غزلی تازه

 

 

دو خواننده فهیم وخوش ذوق دو نظر دارند در باره این غزل. ضمن تشکر از این دو  ار جمند نظریات را اینجا می آورم:

 

توسط:مهناز فرهودی
سلام.غزل زیبایی ازتون خوندم و کاملا مشخصه که توان بالایی در به تصویر کشیدن دردها دارین.درد تو شعرتون موج میزد اما در بعضی از جاها این درد زیاد منجر به آوردن کلماتی شد که از قدرت شعرتون کم کرده و اون رو کوچه بازاری کرده مثل کلمه ی لش.
ولی در مجموع درود میفرستم بر غزل زیبا و همینطور روح بلندتون
 وب سایت   پست الکترونیک
غزلی تازه

چهارشنبه 2 تیر1389 ساعت: 8:26 توسط:سیدحسن مبارز
سلام

غزل زیبایی خواندم

به نظرم این غزل به نوعی اسیر فضای اعتراض گونه اش شده و از قدرت شاعرانه بودنش کاسته ؛ و در طول غزل میبینیم که اتفاقات شاعرانه کمتر روی میدهد
از ابیاتی که اتفاق در آن روی داده است و بازی زبانی دارد میتوانیم اشاره کنیم به این بیت

هر صبح می آیند بیرون با تبسم
از خانه های تنگ از درهای کوچک


باز هم نمی دانم چرا این غزل من مخاطب را اشباع نکرد ، شاید احساس و عواطف خیلی بروز نکرده است در شعر و دیگر آنکه نگاه رئالیسم گونه ی شاعر مخاطب را به وادی دنیای تیره ایی می برد که شاهد آنیم و نیز نگاه تلخ طنز آمیز شعر دیگر مجالی برای لذت بردن از آن باقی نمی گذارد !

مردان با ناموس و ایمان، صبح خیزند
از بستر رنگین دخترهای کوچک


و البته گاهی اوقات می بینیم که قافیه با ردیف خوب همنشین نمی شود و چه بسا از قدرت شعر بکاهد همچون


عمریست سر گردان به دنبال حقایق
دردشت می گردند با خرهای کوچک


و گاهی اوقات میبینیم که جدا شدن یک فعل ترکیبی که همان " دسته کردن باشد بیت را ضعیف می نماید

از استخوان کله ی سقراط کردند
هر روز از نو دسته، خنجر های کوچک



جسارتم را ببخشید و نقدم را به حساب زیبایی غزلتان بگذارید

مانا باشید