زندگی

 

سوسک با پشت افتاده روی موزاییک*

دست وپا می زند زندگانی

لنگه کفش در دست تاریک

 

*سوسک : مادر کیکان

لنگه کفش: تاقه کفش

 

اوپسالا سویدن

2010-06-06

 

 

 

کودکی

 

کودکی گفته اند زیبایی است کودکی های من قشنگ نبود

در دِهِ ما نه باربی نه پُفک در ده ما به غیر سنگ نبود

 

مادرم تا مرا گذاشت زمین گریه ام ریخت روی وحشت خاک

گوش من آشنا به زوزه گرگ یا رجزخوانیی تفنگ نبود

 

پدرم مُرد وسکه ام افتاد  پشت ورو شد دو بار روی زمین

بعد از آن زندگانیم غیر از خطی ازشعله وشرنگ نبود

 

مادرم مُرد ومردها همه شان گورکن های زندگی بودند

گرچه در قریه فلاکت ما خبر از هُد هُد وکلنگ نبود

 

صبح هر عید می شدم قربان، بر سرم از فلاخن چوپان

چه حنا می وزید وموهایم جز به خون های تازه رنگ نبود

 

میش چاقی که بر چمن می خفت با نگاهش به من سخن می گفت

مرگ را در چرا نمی فهمید درعلفزار خود مشنگ نبود

 

عید یعنی گلوی سرخ خروس، که اذانش شتک شتک می ریخت

خون نو در دل پراز خونم ورنه این دل همیشه تنگ نبود

 

شام با ماه قصه می گفتم  روز تا تیغ کوه می رفتم

برسرکوه های کودکیم هیچ جز پنجه پلنگ نبود

 

10 تیر 1389

2010-07-01

اوپسالا سویدن