ابر مردان چهار زن و چهارده صیغه

 

درود یاران و عیاران! برای یک هفته مسافر  لندن هستم. تا بازگشت چند سه گانی، یک غزل و شعر نه کوتاه ِ " ابرمردان چهار زن و چهارده صیغه" که سخت محتاج نقد و نظر شما خوبان است. برای خواندن این شعر صبرجمیل ضرور است!

1

 ماه امشب، گرفته است شدید

زندگی شام بعدِ عاشورا

خیمه‌ی دود برچلیم یزید1

 

2

پلنگ زخمی شمشیر آب دیده تر است

ببند چشم سیاه خود ای غزال سپید

به صخره گوش بنه زنگ تازه‌ی خطر است

 

3

غروب غنچه شد و فوت کرد بر خورشید

هزار شمع به تشت شفق به دود نشست

هزاره‌ی رخ ماه تو بود و خود  شب عید

 

4

 نیمه شب تب داشت دستانت

در کف دستت دلم گر می گرفت آرام

پوست می شد در نگاهت گردو و بادام

 

5

انفلوانزا

سرفه ات با گریه‌ ای بی اختیار لحظه ها جاری

سرفه ات در سینه‌ی من خنجر کاری

 

  6

ماه می لرزد ز باد سرد

در پتوی ابر پیچیده سری پر درد

رنگ رخسارش ز تب گردیده سرخ و زرد

 7

بر جبینت چین تبداری

 موی بر پیشانی ات چون شاخه ‌ی پر برگ مجنون بید در پاییز می لرزد

چشم هایت خواب و بیدار شب یلدای بیماری

 

 8

خینه را تر کن2

می روی تا گل بچینی دختر تنها

پشت در چشم انتظار غنچه‌ی "آری" زنان کیل زن برپا

 

 9

موج دارد خنده خیسش

چون شکست ماه در دیوار موج آبی ویران که از بالا...

مثل پرپرهای ماهی زیر پرپر های قو درآبی دریا

 

 10

ماه امشب بلند می خواند

فال حافظ گرفته از یخنت

ای گل اندام بوی پیرهنت!

 

11

شب ماه می در آمد آهسته در لباسش

بر سینه هاش می کاشت از یاس کهکشانها

آهسته می بر آمد از ابروان داسش

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. چلیم: قلیان

2. خینه: حنا

 

  

سگها

سگ ِسپید به زیر و سگ ِسیاه به بالا

فشرده اند به دندان کینه گردن هم را

 

قمار باره خلایق به پای غوغو ِ سگها

به داو بازی تازه پریده اند به بالا

 

سگ سیاه به عف عف، دهان سرخ پر از کف

سگ سپید به زوزه  دم  بریده به سودا

 

سگ سپید گریزان به سوی کوه ز میدان

سگ سیاه دوان از پَیَش به غَوغَو و غوغا

 

گریخته است سگ سرخ، پاره پاره و پرخون

سگ سیاه گرفته مدال حضرت والا

 

سگ سیاه به تخت و سگ سپید به خیمه است

کدام سگ بگریزد ز جنگ تازه فردا ؟

*

دو باره صبح شده است و سگان تازه به میدان

قماره باره خلایق، سگان باز و تماشا

 

اوپسالا سویدن

2010-06-21

 

ادامه نوشته

سه شعر نیمایی

 درود دوستان خوب!

این دو نظر در باره شعر خندق از سر کار خانم عارفی و محترم مهرداد مجیب است که بنا به اهمیت و احترام به نگاه ژرف شان از پیام خانه به صفحه اصلی می آورم.

  سلام
دقايق اولي كه آپ كرديد هر سه شعر را خواندم. و امروز دوباره. حسي كه از شعر اول و سوم گرفته بودم همان است كه امروز. اما دومي نه.(مي‌خواهم باز بخوانمش)
اگر قرار بود فعلا از بين اين سه يكي انتخاب شود من باز اولي را برمي‌گزيدم. به چنددليل:
1. شاعر در شعر اول به قول نيما فرزند زمان خويش است.
2. به قول براهني، شاعر به مسئوليت‌هاي خود واقف است، چه مسئوليت اجتماعي، چه جغرافيايي، چه زماني و ادبي.
3. جادوي شعر و بهم پيوستگي سطرها كاملا قابل لمس است.
4. تنيدگي احساس و انديشه شعر را يك سر و گردن بالاتر از كارهاي ديگري كه از شاعر خوانده‌ام قرار داده خصوصا اين‌كه بدون تكلف به اين تنيدگي دست يافته است.
5. با نظر مهرداد در خصوص استعاريكه كردن موافقم و آن را زيبا يافتم
شاد باشيد

_______________________________

می کنم سر، خَم به هر تک تک

برسرم هر تار مو پر می زند از زاغ

از سپیدی های چشمم می پرد لک لک

زیر مژگانم سیاهی و سپیدی می شود لک لک
......
می پرد مرغ شهید عشق بین بالهای زاغ

....
می کنم سر، خَم به هر تک تک

برسرم هر تار مو پر می زند از زاغ

از سپیدی های چشمم می پرد لک لک

زیر مژگانم سیاهی و سپیدی می شود لک لک

من این شعر را خوش کردم جناب سعیدی. و این یک تجربه بی سابقه شما در شعر است. یعنی درکار هایتان که مثلن در دو شعر دیگر و حتا جای جایی در همین شعر مفتونی بوطیقای قدیم با تازگی های روبینایی خودتان مثلن در ترکیب ها دیده می شود. ولی در این شعر تشبیه یا در کل شاعرانه گی کاملن درونی شده. مثلن. ببیند در این بند/ زیر مزگانم سپیدی و سیاهی می شود لک لک. یا از سپیدی های چشمم می پرد لک لک هم درواقع تشبیه است. ولی درونی شده. یعنی استعاره شده. و این برخورد استعاریکه تازه وارد شعر کرده اید به اندازه هزار ترکیب نو می ارزد. مثلن سطر های درخشان همین شعر تان این یعنی نوعی زیبایی شناسی پدیدار شناسانه و بی واسطه. یعنی یک عینیت شاعرانه جای آن مه آلودگی تسلط بوطیقای قدیم را گرفته است. فکر می کنم شما به یک ظرفیت بسیار بی سابقه در کارتان رسیده اید من فکر می کنم اگر در همین مسیر. یعنی همین زیبایی شناسی که در سطر های بالا وارد کرده اید گام بگذارید. ما شاهد یک شکوفایی بی سابقه در شعر تان خواهیم بود. درود بر شما.


 

 سیمینار معلمین زبان های مادری در استهکلم به خوشی پایان یافت. داکتر سمیع حامد و من از افغانستان دو استاد از سویدن سخنرانی یا بهتر است بگویم سمینار داشتند. اقامت در هتل کیف و کیفیت! (Quality Hotel) و مثل همیشه مهربانی و مصاحبت دوستان انجمن قلم ، شعر خوانی، شب نشینی و مثل همیشه بدرود تا درودی زود! روز شنبه از استکهلم بر گشتم یک ساعت قبل از عملیات انتحاری در شهر زیبای زیر برف خفته!

اینک سه شعر منتظر نقد های جانانه و  هدایت کننده شما جانانه ها

 

 

 

خندق

 

خسته پشت خاک ریز سینه ام  دل تب زده بی تاب

تب تتب تب  تاب

تب تتب تب تاب

می کشد البرز را بر پشت گاه ماشه و انگشت

تک تتک تک تک، تک تتک تک تک...

می کنم سر، خَم به هر تک تک

برسرم هر تار مو پر می زند از زاغ

از سپیدی های چشمم می پرد لک لک

زیر مژگانم سیاهی و سپیدی می شود لک لک

خطی از خون شقایق می دود از گیجگاهم داغ

می پرد مرغ شهید عشق بین بالهای زاغ

چیغ چیغک چیغ

قاغ قا قا قاغ

می کنم سر، خَم  

در دو دست خسته ام چشمان خون پالا

تا گلوله رد شود از گوش هایم  چیو

چیو چو چی چیو

سر به روی دل چو بگذارم

گرده هایم منفجر گردند مانند دو نارنجک

در دلم رگبار

تک تتک تک تک تک تتک تک تک

دنده هایم خط خط آتش سرم چرخان چنان چون آسیاب دیو

سینه ام چون پنجشیر از سنگ و آهن  خورد

جبهه ام خندق پی خندق عرق ، خوناب

خسته پشت خاک ریز سینه ام دل تب زده بی تاب

تب تتب تب تاب

مانده در گوشم صدای تیز چک چو چیو

در دلم می چرخد از خون آسیاب دیو

مغز من بی تاب در سر مثل دلفینِ  دو نیمه  در دل گرداب

دستهایم سست

بر لبانم لکه‌ی خون و عرق خشکیده مثل خون کبکی روی سنگی زیر برف و باد

در نگاهم غرق می گردد جهان در سنگ

در دل من آخرین تب تاب تب تب تاب

مارش دارد بین رگهایم گلوبول سپید و سرخ

تیر می بارد

از سر انگشتان پایم تا به فرق سر

در دلم خنجر که مثل تیر در قلب عقابی می زند پرپر

در نگاهم مرگ

چون عقابی زخمی ِپرپر که افتاده است در مرداب

 

 

اوپسالا سویدن

شنبه 11 دسامبر 2010 - 20 آذر 1389

خواب با دنده ی چپ

 

با دنده ی چپم

خوابیده بودم آرام

باغ عدن ز شیشه ی انگور مست بود

قلبم برای بوسه حوری

طبل بلند می زد با چوب دنده ام

با ضربه های عشق به هر سوی می پرید

این توپ دنده ام

 

آتش هنوز کشف نگردیده بود و من

هی سرد می شدم

تریاک هم نبود

در خواب های خاطر تنهایی خودم

دنبال اعتیاد به نیم چپم چه تلخ

 و لگرد می شدم

 

یک شب به عمق خواب

انگار مست بودم

دستم به دست حوری و رد می شدم خراب

از روی موج موجه ی جوی پر از شراب

 

مرغابیان به چشمه‌ی از غلظت عسل

با پنجه های پهن پر از پرده و

پهنای نوک ها

چون مست های نیمه شب شنبه‌ی بهار

آهسته می کشیدند

خود را

ازچشمه های سرخ عسل تا به شیرگرم

در جان جویبار

از جوی شیر تا دل دریاچه ی گلاب

 

از چپ به راست غلط زدم  روی تخت خاک

یک لحظه هوش از سر من رفت

قلبم به زیر دنده چپ تند تر تپید

 

پروانه های هوش به مژگانم آمدند

با بال بالهای پیاپی

دیدم که دست پر تپش عشق

 از دنده ام گذشته و بر قلب سرخ من

دستی پر آینه است

 

با دنده ی چپم

خوابیدم و در آینه دیدم

انگشت شصت حیرت من در دهان باز

رفتم که جای دنده او باشم

آیینه ام شکست!

 

اوپسالا سویدن

چهارشنبه 10 نوامبر 2010 - 19 آبان 1389

 

 

 

 

در پنجه‌ی عقاب

 

از کِشتِ زیر ِآب

می روید و دو باره درو می شود حباب

 

غرق خیال ماهی قرمز

شعر تری که از دهن تنگ تازه اش

آهسته موج های سپید حباب را

از آب می برد به تماشای آفتاب

 

برساحل همیشه خود مست خواب تو

هذیان داغ های تو روی لبان خواب

 

از خواب می پرم به صدای شکارچی

ماری که پیچ می خورد و پاره می شود

در پنجه ی عقاب

 

اوپسالا سویدن

پنج شنبه 11 نوامبر 2010 - 20 آبان 1389

 

 

یک چهار پاره و یک غزل

 

 درود دوستان ارجمندم! برای دو سه روز در سفر هستم در استکهلم. سمینار معلمین زبان مادری، شعر خوانی سمیع حامد، فرید اروند و یاران دیگر. دوستانی بهتر از آب روان ولحظاتی سبز تر از برگ درخت. این برف های سنگین را اگر این طوری آب نکنیم چه بر سر مان خواهد آمد خدا می داند. یک چهار پاره ویک غزل خدمت شما خوبان! 

 

شب زیبای کودکی

 

خفته زیر پتوی نازک ابر

ماه آن گربه ی سپید قشنگ

هی سرک می کشد ز زیر پتو

می دود می کشد پتو را چنگ

 

پاس شب وقت قصه‌ی خواب است

گربه‌ی ماه و موشِ تیز شهاب...

می دود زیر ابر، گربه‌ی شوخ

موش از سنگ می پرد در آب

 

پشت بام بلند تابستان

زیر ماه  و ستاره بیدارم

دست بر پشت گربه می کشم و

برق برقک، چقدر تب دارم

 

پیر گشتم ولی هنوز اینجا

خفته بر بام شوق کودکیم

خنده دارد دهان بی دندان

پیر مرد و هنوز چوشکیم1

 

کودکی گربه ای است در بغلم

ماه در زیر آسمان پتو

برق چشمان تیز و موهایش

خود شهاب و ستارگان پتو

 

دوستانم وزیر و اربابند

یا که فرماندهان جنگ و جدل

ماه را سطل شیر می بینند

مهر را کاسه غلیظ عسل

 

من به این پشت بام خرسندم

با دو چشم قنشگ گربه‌ی ناز

می پرد نبض تند شیطانیش

پشت گنجشک لحظه ی پرواز

 

صبح وقت اذان صدایی نیست

تن ما مور مور سردیِ صبح

بر سر سنگ شرق می شکند

تخم مرغ سپیده، زردیِ صبح

 

شب زیبای کودکی طی شد

صبحِ مردان کار و بازار است

چندشم می شود ز دیدن شان

چهره ها شان بسی دل آزار است

 

با تفنگ و چماق می گردند

در خیابان به روز روشن عید

یخن خلق را دریده به زور

نعره ها می زنند: بر دوزید! 

 

می کشم بر سرم پتو را تنگ

چشمم از نور، تیر ها خورده است

هر سپیده به روی شانه برگ

می رود باغ شبنمی از دست 

 

ای شب کودکی نگردی صبح

گربه کوچکم نگردی پیر

سر برون از پتو نکن یک چشم

می خوری از رفیق جانی تیر

 

اوپسالا سویدن

 

چهارشنبه 08 دسامبر 2010 - 17 آذر 1389

1. چوشک: پستانک

 

  دوره‌ی خورشید

 

 

دوره‌ی خورشید

 

صبح دم خورده  بود روی لبت ، در گلویت تنوره‌ی خورشید

بغلت کردم و تمام شدم  بغلت آه کوره‌ی خورشید

 

لبکت سرخی شفق خورده  ابروان تو تیغ بر گرده1

چشم های ترت دو آیه‌ی صبح، گونه هایت دو سوره‌ی خورشید

 

صبح سر زد چرا گریز زدی تکیه بر اسپ تند و تیز زدی

موقع آمدن چرا رفتی ای تو همزاد و جوره‌ی خورشید2

 

آسیابی است در ته دل تو جوی خونش ز سیل بسمل تو

در دلت خون تازه می گردد بام تا شام غوره‌ی خورشید

 

قند خشتی به زیر دندانت، گل شب بو به گوش مژگانت

نیشکرزار، گردنت از رگ، دهنت پر ز بوره‌ی خورشید3

 

رفتنت صبح هجری قمری، آمدن هات مهر زردشتی

سال نو باز گرد با عیدی، می رسد باز دوره‌ی خورشید

 

اوپسالا سویدن

چهارشنبه 08 دسامبر 2010 - 17 آذر 1389

 

1. لبک: لب + ک. این کاف تحبیب در فارسی دری کاربرد فراوان دارد.

2. حوره: جفت، همراه

3. بوره یا بُره: شکر

 

 

دو غزل یک چهار پاره

 درود دوستان نازنینم! از شب شعر و موسیقی غرب سویدن بر گشتم. موسیقی خرابات و بیدل خوانی استاد حسین بخش را خلاصه می کنم به این بیت که :

نمی دانم چه منزل بود شب جایی که من بودم

 سراسر رقص بسمل بود شب جایی که من بودم...

شما نیز پر از شعر و موسیقی باشید. این دو غزل و چهار پاره نیز از نقد و نظر شما بی نصیب مباد!

 

اسکلت

 

پا کشیدم زخاک خون پالا  دست شستم از آسمان بلند

مرگ بر خاک و خنجر خونین گفته ام صبح با زبان بلند

 

اسکلت وار می روم تنها بین مردان چار شانه و چاق

سرمن توپ تیر خورده‌ی پوک  تن من چار استخوان بلند

 

مردم چاق و چله شام مرا می گذارند بر لب دیوار

تا که بالا روند ماه کُشان پله پله ز نردبان بلند

 

گرچه بسیار ترسناک است این قصه اما هزار و یک شب نیز

جای شوهر گرفته دست مرا برده با خود زن جوان بلند

 

نیمی از جان خویش را کنده  از لبش چیده بر لبم خنده

در تنم  کاشته است شمع و چراغ از زمین کرده کهکشان بلند

 

صبح خورشید تا دمیده پر از خون انگور و سیب بر گردن

بر سر بانویی به خون خفته گشته ام شاخ ارغوان بلند

 

اسکلت زیستن چه دشوار است آدمک شکل ساده دار است

زندگی کرکسی پر از رویا بال در بال آسمان بلند

 

اوپسالا سویدن

دوشنبه 06 دسامبر 2010 - 15 آذر 1389

 

 

 

عشق یعنی شکست هر قانون

 

دو نگاهش دو بیتی بابا  چار مژگان رباعی  خیام

دور لبهای او خط جامی از لبش می کشیده جامی جام

 

ماه در شیشه اش غبوقی ریز، مهر از بسترش صبوحی خیز

مژه هایش چو لشکر چنگیز  دار و دیوار چین کشیده به شام

 

آسمان با شهاب ها هر شب  می کشد تیر در دلم تا صبح

که نخوابم بدون ماه رخش شب داغ  تموز را بر بام

 

 

کوچه اش پر درخت سیب و انار شیشه اُرسی اش از ابر بهار۱

حوض آبش از انگبین سرشار  خاک کویش پر از گل با دام

 

زیر پیراهن ترش هر صبح می دود  قمری منوچهری

حافظ از گوشه لبش گیرد شعر تر را به بوسه ی الهام

 

نه فروغ جوان خمار قدش خفته تنها به سایه سروی

به سلامت گرفته بر لب او دست لزران و پیر جامی جام

 

تشنه خون تازه شمشیرش گوشه‌ی چشم و لشکر تیرش

چشمش از نسل مردم افغان مست و دیوانه نیمه شب به قیام

 

در غزل هم قصیده می گویم رنگ او را همیشه می بویم

عشق یعنی شکست هر قانون در غزل می شود قصیده تمام

 

 

اوپسالا سویدن

دوشنبه 06 دسامبر 2010 - 15 آذر 1389

 ۱. اُرسی: پنجره

 

 

نغمه ی خراسانی

 

بخند تا دو قطار سپید دندان هات

دو باره بار کند پسته های  رنگین را

بخند و باز بترکان به دامن خورشید

به خنده خنده هزاران انار خونین را

 

بچرخ دور خودت تا درخت پر گل و برگ

به دور خویش بچرخد ز چین ز دامن تو

با یست تا قطرات چکیده‌ی باران

کشیده رد شود از مو به زیر گردن تو

 

بگیر فال و بهم نه دو باره  مژگان را

که شعر حافظ از آن  لب دو باره تر گردد

لبی که صبح نشابور را به شور آرد

لبی که حرف از آن موج موج پر گردد

 

 

درانتهای شبستان چراغ در دستش

دلیل نیمه شب کاروان خورشید است

به دست های ترش حلقه حلقه چوری ها1

دو دست نقره گرش در میان خورشید است

 

 

قصیده های بهاریست شرح خال لبش

دو تار گیسوی او نغمه خراسانی ست

زبان سوخته را می کشم به لب چو شهاب

حدیث آن رخ خورشید کُش که آسان نیست!

 

اوپسالا سویدن

سه شنبه 07 دسامبر 2010 - 16 آذر 1389

 1. چوری: النگو

 

چهار غزل تازه

  پیش از غزل ها سه گانی دکتر فولادی عزیز را اینجا می گذارم. این سه گانی را از پیام خانه برای تان سوغات آورده ام در واقع برای خودم:

  همواره شاعر بمانی

تا چون پرستو به پرواز آیی

تا چون قناری بخوانی.

 

گردباد مزامیر

 

نام او بر لبانم چه گویم غنچه یی روی برف زمستان

آفتابی به یخ های شیشه  صبحِ در باغ یخ بسته خندان

 

گیسویش گردبادی به دریا موج در موج  پیچیده بالا

کس ندیده است در هیچ دنیا  گرد باد طناب پریشان

 

در سماع است مژگان  به دور مردم می پرست سیاهش

مردمش غرق در بشنو از نی ایستاده میان نیستان

 

می پرد آهو از ابروانش سرو آب است از شرم آن ش

آسمان غرق رنگین کمانش  هاله  بر روی ماهش غزل خوان

 

چای شیرینش از شعر حافظ  قهوه  تلخش از شعر خیام

قرص نانش غزل های شمسی شیر چایش پر از شورِ عرفان

 

صبح، نارنج خورشید  را سخت می فشارد که لیوان شود پر

آب نارنج را دوست دارد صبح ها عصرها یک دو لیوان

 

سر به زانوی یادش گذارم بر سرم تارهر موی شمعی است

تشتی از شمع یادش به فرقم  در خیالش سرم چرخ چرخان

 

اوپسالا سویدن

 پنج شنبه 02 دسامبر 2010 - 11 آذر 1389

 

 

سیه مستی

 

باز عشق آمد که در آیینه خنجر بشکند

چینی روح مرا بر سنگ مر مر بشکند

 

پشت هر مژگان زدن یک جبهه مردم دارد او

تا خطوط جبهه را سنگر به سنگر بشکند

 

می شود آیینه‌ی حال من و دلدار  اگر

شیشه خورشید بر فرق صنوبر بشکند

 

پاره پاره جمع کردم دل که در کنج لبش

جا کنم دل را که شاید پسته‌ی تر بشکند

 

 پیش رخسار قیامت واره اش دلها شکست

شیشه ها اینجا به شور صبح محشر بشکند

 

طوق کبک از سرخی لبهای او خون می خورد

زیر پیغام نگاهش بال کفتر بشکند

 

دل به یاد گیسوان او سیه مستی کند

کوزه می را شب تاریک بر سر بشکند

 

اوپسالا سویدن

جمعه 03 دسامبر 2010 - 12 آذر 1389

 

 

قصه های رود

 

در نگاه گرم  گل دیدم  تب بدرود را

بر لب شیرین آتشباره خطّ دود را

 

طعم مخصوص خودش را داشت شیرین شور تلخ

خورده‌ باشی هیچ تریاک عسل اندود را؟

 

مانده تصویر رمیدن هاش در قالین روح

آهوی شوخی که در من بسته تار و پود را

 

بر جبینش دستمال خشم چین چین بسته بود

پیش خود دیدم نوار جاده ی مسدود را

 

کی توانم شرح گیسوی خیالش را به لفظ

کوزه کی گیرد به کف امواج نا محدود را

 

گوش نِه بر گنبد داغ دلم  تا بشنوی

از نوار داغ قلبم نغمه‌ی داوود را

 

غرق حیرت با دهان باز ماهی مانده است

تا چسان گوید به ساحل قصه های رود را

 

 

اوپسالا سویدن

چهار شنبه 17 نوامبر 2010 - 26 آبان 1389

 

 

پیکر تراش

 

صبح می خواهم که بر خیزم ز جایم با تفنگ

نیمه خیز از پای تا سر می شوم یک تکه سنگ

 

تیشه‌ی پیکر تراشم می تراشد تا غروب

مرد سنگی در غروب قله می گردد  پلنگ

 

خالکوبی می کند بر پوستش شب کهکشان

نقطه نقطه خال خال و  پاره پاره رنگ رنگ

 

تیشه پیکر تراش از سر به فرقم می خورد

از پلنگ سنگیم این بار می سازد نهنگ

 

حوض صبح زندگانی را پر از خون می کند

تا نهنگ سنگی اش را تر کند در حوض رنگ

 

هر چه می سازد دلش قانع نمی گردد دریغ

می کند در اشتباه خویشتن یک آن درنگ

 

با خودش ـ انگار در خواب است ـ  می گوید سخن:

جای انسان نیست این صحرای خون و خشم و ننگ

 

تیشه می افتد ز دست زخمی پیکر تراش

مرد می خواهد که بر خیزد ز جایش با تفنگ

 

اوپسالا سویدن

پنج شنبه 02 دسامبر 2010 - 11 آذر 1389

 

چهار غزل تازه

 

 

جشنواره فیلم افغانستان در استکهلم تمام شد. اما یک عالم خاطره ناتمام در دلهای مان ماند. طنازی اسد بدیع  ر وده در ناف خنده نماند. صحبت های صدیق برمک، عتیق رحیمی، ملک شفیعی، همایون کریم پور، صدا وموسیقی داود سرخوش و تماشای فیلم های زیبای هموطنان دو روز با شکوه را به خاطره تاریخی هنر ثبت کرد. من در این دو روز بیشتر از خدمت دو یار کهنه واز باده کهن دو  منی سرمست بودم. هادی سعیدی شاعر و فعال عرصه فرهنگ وادبیات فارسی که از قدیم مرا پسر عمو می خواند وسید رضا محمدی شاعر شهره در جنون و جان شاعرانه که هر دو را پس از ده سال واندی دیدم. با هادی تا این حد دمخور هیچ وقت نبودم . سخن خلاصه که برف های شدید این روزها آتشپرچه بارید در باغ دیدار ما و چه خوش گذشت. فراموش نکنم خوان گسترده انجمن قلم را و گذر از هفت خوان سردی های استکهلم تا رسیدن به خرمن آتشین هنر  وگرم کردن دست احساس بر اجاق شقایق دوستان را. این چند به نظرها و ایمل ها رسیدگی نتوانستم ومعذور بودم

 

درود دوستان فرهیخته وفرزانه! برنامه "صدا" در گوتنبورگ عالی بود. موسیقی، فیلم شاعران کودک از کشور نپال وشعر خوانی وصحبت های من و خوانش شعرهایم به فارسی توسط خودم وبه سویدنی وانگلیسی توسط بانویی از سویدن. دیدار دوستان فارسی زبان هم نعمت دیگر. قرار شد دو شب شعر و موسیقی دیگر هم در آن دیار دایر شود. یکی به تاریخ سوم دسمبر در شهر بوروس و یکی هم در همین حوالی در گوتنبورگ والبته برنامه گزاران هموطنان ما هستند که بعدا بیشتر خواهم نوشت. از امروز تا چند روز دیگر مهماندار دوستان نازنین هستیم در استکهلم. برنامه جشنواره فیلم افغانستان و در کنارش موسیقی افغانستان. نقدا چهار غزل خدمت شما تقدیم است و بقیه غزل های مانده از چندین وچند ماه همچنان در صف دیدار تان ایستاده اند. تا باشید شما باشید!

  

سفر نیشابور

 

کفشهایم دو باره جفت شدند دو کبوتر به فکر نیشابور

تن من برج عاج پرواز است جان من در کبوتران غمبور1

 

جان من باغی از پرنده‌ی صبح  گوش کن من چقدر گنجشکم

می زند زیر اوج آوازم هدهد هفت آسمان تنبور

 

بال طوطی است نسخه‌ی عطار نامه عاشقانه در منقار

پر زدن ساده نیست پیچیده است منطق الطیر و راه و رسم طیور

 

شعر خیام و باده‌ی عطار کوچه باغ بهشت و دامن یار

زیر طاق بلند فیروزه کوزه های پر از شراب طهور

 

بلخ زردشت پر گل سرخ است باد آورده دشت لیلی را

ابر توفان برگ انگور است ماه و خورشید خوشه خوشه‌ی نور

 

گرچه گویند بوسه با پیغام نشود لیک قاصدک می گفت

با شهاب ونسیم می بوسد روی ماه ترا بلند از دور

 

زندگی سخت دست و پاگیر است آدمی عنکبوت در باران

روی موجی که سوی گردابی می رود چین کشیده و مجبور

 

عصر عاشق کشی است باور کن سر هر چار راه آویزان

از بلندای تیر برق سه تار از طنابی ترانه‌ی منصور

 

شعر خیام از دلم جاریست ترک کوزه‌ی دلم کاری است

دفن کن کوزه شرابم را زیر باران به سایه‌ی انگور

 

1. غمبور: بغبغوی کبوتران

 

اوپسالا سویدن

21 نوامبر 2010 - 30 آبان 1389

 

 

بوسه های محول الاحوال

 

 باغ از گل گرفته است آتش ابر از آفتاب سرخ بهار

من که ام دشت سرخ لیلی ها تو که ای قندهارهای انار

 

تو که ای دشت های بوسه وگل من که ام ریگ های داغ روان

ریگ ها پشته پشته می گردند دشت ها می روند زیر غبار

 

سرِخط ایستاده در فکرم می روی با مسافران سرشک

از سرریل های مژگانم  مردمان در پیت قطار قطار

 

صبح نوروز بود ومی دیدم  گل سرخت به سینه‌ی زردشت

دور روی تو عید می کردند دختران سپیده روی مزار

 

جای سوزن نبود در روضه  بر درختی ترا پرنده شدم 1

که نگاهت کبوتران سپید بنشاند به گوشه‌ی دیوار

 

باد آمد به زیر دامانت چرخ نیلوفری به چین افتاد

طوطی از شاخسارهوش پرید  گل سرخی شکست در منقار

 

سال نو شد به کنج لبهایت بوسه های محول الاحوال

زیر گلهای سرخ گم گشتی کوکووی پر زد از درخت چنار

 

اوپسالا سویدن

دوشنبه 22 نوامبر 2010 - 01 آذر 1389

 

1. روضه: حرم.  حرم حضرت علی در مزار شریف که عیدگاه مردم افغانستان است برای تحویل سال

 

 قصه بر عکس

 

آسمان دیگر آن قدیمی نیست باغ گلهای سیب وبادام است

ماه می ریزد از بلندی ها  شیر در کاسه کوزه‌ی بن بست

 

ماه من ماه نیست  خورشید است گرچه در نیمه شب برون زده است

چشمهای مرا تما شا کن  نیمه‌ی شب دو آفتاب پرست1

 

می رسد یا نمی رسد شاید می رسم یا نمی رسم  باید

جای دوری نمی روم آری هر کجا رفته باشم او هم هست

 

ماه در چاه هم تماشایی است یوسف از دلو دیده در دل رفت

کوزه آمد تلو تلو در چاه  ماه بر شانه ی صبویی مست

 

قصه بر عکس می شود در خواب من زلیخا تو یوسفی این بار

یخنت را دریده ام  از پشت چاقویت را کشیده ام در دست

 

تو غزالی که می روی به شکار من پلنگی که سر به سنگ رهت

تن تو دام چیده و دانه  نتوان از شکار چشمت رست

 

نکند با غرور شیر افکن رد شوی از کنار خواب پلنگ

به خیالات قله های بلند رد شوی از هزار تپه‌ی پست

 

کفر من تازه نیست ای مردم من بلا  گفته ام به سر مستی

بر لب تشنه ام نشسته عطش از همان بوسه های داغ الست

 

اوپسالا

سه شنبه 23 نوامبر 2010 - 02 آذر 1389

 

 ۱. آفتاب پرست: آفتابگردان

 

افغان سعدی

 

 

نیم رخساره اش شعر حافظ  نیم رخساره بستان سعدی

در بغل کوزه گک های خیام  بر لبانش گلستان سعدی

 

 دختر باغ فردوس عشق است ماه نامه است مصراع ابروش

حاصل عمر فردوسی است این شاه دخت غزلخوان سعدی

 

تا کمر ریخته مو پریشان آخرین خرمن خوشه چینان

بافه های غزل های تازه است گیسوانش به دستان سعدی

 

شاید ابری از این گیسوی مست ریخته تا کمرگاه تاریخ

شام  را باز شیرازه بسته بر سر ماه تابان سعدی

 

درحلاوت عسل خاک کویش در عذوبت شکر آب جویش

در فصاحت الف لام مویش متن درس دبستان سعدی

 

جان ما تخت جمشید عشقش جان مجنون پر از بید عشقش

شرح پیچیده‌ی گیسوانش شعرهای پریشان سعدی

 

زندگی دود می  زد به مهتاب اشک در چشم خونین بی خواب

با چراغی که آهسته می سوخت تا سحر در شبستان سعدی

 

دیر کردی  ودر انتظارت آه وافسوس سعدی به خون خفت

می رسد از دل قرن هفتم تا همین لحظه افغان سعدی

 

اوپسالا سویدن

پنج شنبه 25 نوامبر 2010 - 04 آذر 1389