باداب

 

 

نشسته بر سر چاه و نگاه  کرده  در آب

در آب ریخته انگار با دو کوزه ، شراب

 

به چشمای خودش خیره گشته در ته چاه

خمار روی خمار و  خراب روی خراب

 

گشوده بند و گره های گیسوانش را

به چاه ریخته از ماه حلقه حلقه طناب

 

پر است چاه از آواز آن دو زلف و دو لب

از آن دو بیتی بابا  از آن دو تار رباب

 

شراب ریخته در آب و کوزه ها را مست

به زلف بسته رها کرده است در باداب

 

ز چاه فکر و خیالات می شوم بیرون

چهار سوی جهان چیست؟ دشت لوت و سراب

 

پراگ چکسلواکی
چهار شنبه 09 فوريه 2011 - 18 بهمن 1389

 

1. باداب: باده ­ـ آب

 

با کاروان شعر برفتم نیاگرا

 

صبح یک شنبه 24 اپریل 2011 جاده نسبتا خلوت اوپسالاـ استکهلم و موسیقی و سخاوت آفتاب مرا به میدان هوایی/ فرودگاه آرلاندا برد.زود تر از ساعت پرواز در میدان هوایی هستم. نیم ساعتی پینکی و بعد خط هوایی انگلیس و پرواز به سوی لندن. دو و نیم ساعت از استکهلم تا لندن و گذر از آسمان گوتنبورگ و یاد آوری خاطرات روزگار مدرسه و مه و باران.

سر انجام فرودگاه هیتروی لندن و گذر از دروازه های برقی و چک و بررسی و بعد رفتن به سمت دروازه پرواز به سوی تورنتو. پلیس زنگباری فرودگاه از من سین جین می کند که کجا می روم و چرا می روم و چگونه می روم و برای  چه مدت می روم و نزد کی می روم و بار اول است که کانادا می روم یا بار چندم و الی ما شا الله. بعد از بررسی پاسپورت، کارت شناسایی می خواهد که نشان می دهم بعد هم کارت های بانکی ام را نگاه می کند و می گوید چرا پشت کارت های بانکی ام امضا ندارد. سوال هایش که کمی بی جا به نظر می رسد حوصله ام سر می رود و می گویم این جا افریقا نیست و کارت بانکی هم امضا نمی خواهد و این سوال تو هم خیلی احمقانه است. با همین جنجال مختصر  پلیس زنگباری با پاسپورت من می رود پیش ریس سفید رویش و چیز های می نویسد و بعد می آید و پاسپورت را پس می دهد و می گوید  سفر خوش داشته باشید. با خود حکایت سعدی را می خوانم

شخصى نه چنان كريه منظر
كز زشتى او خبر توان داد
آنكه بغلى نعوذباالله
مردار به آفتاب مرداد

داخل هواپیما می شوم و ساک پشتی ام را زیر صندلی انتطار جا به جا می کنم. تا هوا پیما از لرزش زمین به خط آبی آسمان یک راست می شود منتظر می مانم و بعد رایانه همراه  را روشن کرده سرگرم نوشتن می شوم .پس از دقایقی نوشتن خوابم می گیرد. خواب با صدای پای آب و شراب از جا می پرد. بانوی محترمی که چرخ لبریز از نوشیدنی را به چرخ در آورده است شراب و عسل  تعارف می کند و من به همان آب قناعت می کنم. هشت کتاب سهراب و چند مجموعه دیگر هم همراهم هست و این بار مجموعه ماهیچ ماه نگاه سخت سر گرمم می کند.

تا جنبیده ام رسیده ام به فرودگاه تورنتو. این روز چقدر طولانی است. همراه با خورشید سفر کرده ام و شش ساعت به طول روز افزوده شده است. ساعت چهار عصر به تورنتو رسیده ام  در حالی که این زمان ساعت ده شب به وقت سویدن است. داخل هواپیما فرم های اداره مهاجرت را تو ضیح می کنند و پر می کنیم. می رسیم به بخش چک و بررسی و خروج. جوان کم و سن سالی که انگار به زحمت از هجده بالا می زند پلیس بررسی پاسپورت است. می پرسد کجا می روی و پیش که می روی و تا کی هستی و دو باره همان قصه که سر دراز دارد. و بعد هم می گوید که سوغات آورده یی یانه و الکل در چمدانت هست یانه و از این قبیل سوال ها که پاسخ نه ا ست. انگلیسی را کمی تند تر از انگلیسی ها حرف می زند و فهمیدنش بدون دقت ممکن نیست.

از چک و بررسی خروجی بیرون می زنم و کاروانیان شعر را می بینم. هارون راعون بغل کشی می کند و چمدان سفر را می گیرد. فاطمه اختر دسته گل سرخی برای استقبال آورده است. کبیر بختیاری با تبسم ومهربانی سلام علیکی می کند، حمید ضرابی با ادب و نزاکت و ته لهجه دری قندهاری سلام وعلیکی می کند و ربانی بغلانی آرام و بردبار بغل کشی می کند و علی جوان بلند بالا پیش و پس از سلام علیکی فیلم می گیرد.

سوار موتر/ ماشین لوکسی می شویم و می رویم به منزل هارون راعون. بار اول است که این دوستان را می بینم. اما گویا سالها باهم آشنا بوده ایم. منزل هارون گرمی و صفا دارد. سفره پهن و غذا کشیده و همه چیز آماده است. هارون دست پخت هایش را یکی یکی تعریف و تعارف می کند. و بعد هم چیزهای تازه تری که پزیده است. کیک ویژه و شیرپیره. این بار دوم است که شیرپیره می خورم. بار اول در مزار شریف و بار دوم در تورنتو. در جمع ما شاعران تازه نفسی افزوده می شوند. احسان پاکزاد شاعر طنز پرداز و مجلسی از هرات و علی شاه احمدی عباب با زبان نرم در شعر و طبع خیزابی که هارون راعون او را عشقری تورنتو می خواند. دیر تر صبور صهیب شاعری با نگاه تازه از بدخشان از راه می رسد و بعد از صحبت و تاملی بیرون می زنیم که مرکز شهر تورنتو را تماشاکنیم.

تورنتور شهر بزرگی است با آسمان خراش های کاملا متفاوت از استکهلم. این بار اول است که آسمان خراش های تا اوج ها سرکشیده را می بینم و کلاه از سر تخیلم می افتد. سویدن کشور کوچکی است با قوانین بی شمار از جمله برای ساختمان سازی وحفظ محیط زیست و از همین رو ساختمان های این کشور در مقایسه با ساختمان های کانادا به بلندای قامت و طواط و خیام می ماند. دیر وقت شب بر می گردیم منزل هارون.  لونا و مریم از کاروانیان شعر می آیند و سلام علیکی و بعد چای و شیرپیره هارونی را نوش جان می کنند. ظاهرا خستگی یک روز دراز در چهره من، باعث بدرود آنها می شود. پاس ها از شب گذشته است و بی آن که متوجه شوم خوابم می برد.

دو شبنه 25 اپریل 2011

صبح دوش و صبحانه مفصل هارونی و بعد رفتن به شهر و آنگاه حرکت به سوی مهمانی احسان پاکزاد. کاروانیان شعر همه جمع اند و احسان هم به طنز پردازی و سخن گفتن به لهجه هراتی مداومت می کند. تا دیر وقت شب قصه ها، نکته ها، طنزها ادامه پیدا می کند و نیم ساعتی نیز صحبت از شعر نو و شعر های اعتراض و فضاهای تازه در شعر افغانستان سخن به میان می آید که جالب به نظر می رسد.

سه شنبه 26 اپریل 2011

پیش از ظهر هارون مکتب می رود. تا صبحانه می خورم و سری به انترنت و گوشی به شرشر دوش می سپارم ظهر شده است. بعد از ظهر می رویم شهر و بعد هم سر قرار مان در هتل بامیان. پیش هتل بامیان، بختیاری و خانم اختر منتظرند. باهم می رویم منزل بختیاری. چای سبز و پسته و بادام وطنی و قصه و بعد ما مردها می رویم جکوزی و سونا و خانم اختر می ماند خانه. خستگی راه را در جکوزی جا می گذارم و بعد با اشتهای تمام به رستوران بامیان می رویم. چپلی کباب و لقمه کباب و به قول ترکها لوله کباب و پلو و دوغ و اشتها که می گوید یک دهن خواهم به پنهای فلک... دیر می شود و هر که راه منزل خویش را پیش می گیریم.

 

چهار شنبه 27 اپریل 2011

طبق معمول شب دیربیداری و صبح  دیر خوابی. بعد از ظهر دو باره گردش زیر آسمان ابری تورنتو و بعد مهمانی علی شاه احمدی عباب. منزل عباب در منطقه ی ویلایی خوبی است و ذوق آرایش خانه اش هم عالی است. گل های رنگارنگ و تازه و هوای بهاری و آفتاب و منزل فراخ. شاعران دسته دسته سرگرم صحبت اند. خنده ، عکس های دسته جمعی و چت کردن زنده با موجود غیبی به نام "خورجین غم" که چندین ماه است در فیس بوک فعال است اما هویت اصلی اش هنوز معلوم نیست. تا کنون مظنونین اصلی خورجین غم، هارون راعون، صبور صهیب، شکر الله شیون، محمدشریف سعیدی، یما یک منش، سمیع حامد، سخی داد هاتف و... بودند اما در این مهمانی و با این چت و مشاعره زنده لا اقل من و هارون از لیست متهمین حذف می شویم. خورجین غم شعر های پخته و سخته می گوید و جان دردمندی دارد که گاه جامه طنز می پوشد و گاه جامه رنج.

پس از ساعتی سخن و سرود، شاعر تازه نفسی از راه می رسد. محترم للندری. للندری مرد بسیار سالخورده یی نیست. خوش قد و بالا، لاغر و با ریش جو گندمی. به شعر عرفانی گرایش دارد و دفترهای از شعر رنج و درد نیز دارد. للندری دچار سرطان است و پزشکان از این امر به او خبر داده اند. چیزی که کمی عجیب است این است که پزشکان کانادا و امریکا به بیماران سرطانی اطلاع می دهند که فلان روز هنگامه پایان کبوتر است.

للندری با شکایت از درد کمر شکن می نشیند و سخن می گوید و بی تابی می کند. این وضع همه ما را متاثر می کند. سعی می کنیم با شعر خوانی و صحبت وضعیت را تغیر بدهیم. از او می خواهیم که شعر بخواند که دفترش را می گشاید و می خواند. هارون راعون نیز از دفتر شعر او شعرهایی می خواند. بعد شعر خوانی می شود و من چند غزل می  خوانم. بعد پرسش و پاسخ می شود و از تعهد و شعر بحثی به میان می آید و از وضعیت تازه شعر در افغانستان. پس از ساعتی خون تازه در رگ های للندری می دود و وضعیت روحی اش خوب تر می شود و می گوید عجیب است که اکنون هیچ دردی احساس نمی کنم.
شب دیر می شود و دو باره لحظه ی بدرود.

 

 پنج شنبه 28 اپریل 2011

 بپیش از چاشت/ ظهر با انترنت و تلفن سپری می شود. عصر بیرون می زنیم. هارون، صبور و من. منزل دو نویسنده سرشناس افغانستان مریم محبوب و زلمی بابا کوهی مهمانیم. زلمی و مریم مجله زرنگار را نشر می کنند و از همین طریق سالهاست به کار قلمی ادامه داده اند. دم غروب می رسیم به منزل دوگانه های داستان نویسی افغانستان. زلمی در می گشاید. مریم نیز با مهربانی پذیرا است. پس از دقایقی عباب هم تشریف فرما می شوند. مریم بیشتر مصروف تدارک شام است. شام هنرمندانه با سلیقه و ذایقه خاص و به خاطر ماندنی و بعد هم بحث های در ارتباط با وضعیت فعالیت های فرهنگی و ادبی  در غرب و مصروفیت های زندگی. شب از همه شبهای پیش دیر تر می شود و  می رویم منزل هارون.

 

جمعه 29 اپریل 2011

صبح ساعت نه قرار است همه مان جمع شویم و چو بوی پونه از  دکان عطاری بزنیم بیرون. قرار است  باهم برویم آبشار نیاگارا سر مرز امریکا و کانادا. مینی بوس علی آماده است و بار سفر را جا به جا می کنیم. خالد خسرو شاعر نیز در جمع ما افزوده شده است. او از شهر اوتاوا به تورنتو آمده است تا با کاروانیان شعر روز خوشی را سپری کند. مینی بوس پر است از شعر و طنز و خنده. چند ساعتی در راهیم اما گویا چند دقیقه بیشتر در راه نبوده ایم که آبشار نیاگارا نمایان می شود. یکی از حیرت انگیز ترین مناظر طبیعی جهان با قصه ها وافسانه های فراوانش. با خودکشی های آدم ها و ماجراجویی های آدم ها هنگام انداختن خویش در دل موج های که باخشم و فریاد یک راست در عمق پنجاه متری سنگ ها می ریزند و غباری سفید به شکل ابری پیوسته و متراکم بالا می دهند. بهار است و آب رنگ سیلاب دارد و توفنده تر از هر زمان دیگر می ریزد. فکر می کنی کی این همه آب پایان می پذیرد اما فکر بیهوده ی است طبیعت دست از کار خویش نمی کشد. این ما هستیم که  دست از خویش می کشیم.

شهرک نیاگارا شهرک تفریحی است. قمارخانه ها،شهربازی ها، خانه های وحشت، برج ها و چرخ وفلک ها، پارک های گل و گیاه و بسی چیزها. در یکی از سالن های سرپوشیده چوبی بزرگ جمع می شویم و بیرون سالن  آتش روشن می کنیم. شاعران دیگر نیز از راه می رسند. میرحسین مهدوی با خانواده اش. احمدضیا عاکفی با خانمش و اصحاب کاروان شعر. میزبان امروز ما صبور صهیب و کبیر بختیاری هستند. قصه می کنیم، شعر می خوانیم، پیاده روی می کنیم. سری به شهرک تفریحی می زنیم. عکس می گیریم. و من از حیرت تماشای آبشار نیگارا در نمی آیم. یاد د وستان  خوب هم همراه من است. تا دیر وقت در نیاگارا می مانیم و هوا که تاریک می شود بر می گردیم. روز به خاطر ماندنی.

 

 

شبنه 30 اپریل 2011

امروز عصر جشن سه سالگی " کاروان شعر" در تورنتو است. با جمعی زیادی از هنرمندان، شاعران، نویسندگان و فرهنگیان افغانستانی مقیم کانادا آشنا می شوم. تعدادی از علاقه مندان شعر از شهرهای دور به تورنتو آمده  است. محترم رضوانی ضمن شکایت از این که در فیس بوک ضمیمه اش نکرده ام می گوید از راه دوری برای شنیدن شعر بینی بریده ام المومنین آمده است که متاسفانه فرصتی برای خواندن آن شعر میسر نمی شود. شعر دوستان ایرانی مقیم کاناد هم حضور دارند. بر نامه بسیار به خاطر ماندنی و زیباست. یک ساعت وقت برای شعر خوانی دارم که به نظر می رسد خیلی کم است. هرچه هست شوق و تماشا است و اهالی دل که وقت را تنگ می کنند. گزارش تفصیلی این روز توسط کاروان شعر نوشته شده است که بهتر است همانجا خوانده شود.

 

یک شنبه 1 می 2011

پیش از چاشت همراه با کاروانیان شعر گردش رفتیم. ظهر در رستوران تاج  محل مهمان بختیای شدیم . بعد از چاشت به دیدار استاد حمیدی که به تدریس مثنوی و مبانی عرفان و شرعیات در تورنتو مصروف می باشند شتافتیم. ناگهان چه زود دیر شد و حرکت به سوی فرودگاه. بازهم کاروانیان شعر همدم و همقدم تا فرودگاه و قصه و قهوه تا دم دمای پرواز. یک شنبه پیش در همین ساعات این دوستان را برای بار اول می دیدم. امروز یک شنبه آنها را ترک می کنم و گویا از آن یک شنبه تا این شنبه هفتاد سال گذشته باشد.

آموزه های زیادی از این سفر داشتم. کاروانیان شعر یک جمع عجیب اند. تصویرپارادوکسی که در شعر یکی از تکنیک های زیبا شناختی به حساب می آید در کاروان شعر هم زیبایی آفریده است. در جمع کاروانیان شعر آدم های با گرایش های چپ ، آدم های با گرایش کاملا راست، مرد، زن، شیعه، سنی، وزبک، تاجیک، پشتون، سید و... همه در کنار هم مهربان و ماه اند. گویا دولت عشق است که دولت کاروان شعر را پاینده می سازد. یکایک یاران کاروان شعر ماه و مهربان هستند اما گویا هارون راعون زمان بیشتری را برای من تلف کرد. از هارون چیزها می توان آموخت، آشپزی، تصنیف سازی، نطاقی، نیروی بسیار برای کار، شادمان بودن در همه لحظه ها و از همه مهم تر"پیدا کردن و پرداختن به زوایای مثبت و خوب آدم ها" از نظر هارون گژدم هم که کج و راست می رود به رقص زندگی مصروف است.

تا باد یاران مثبت نگر زیاد باد

اوپسالا سویدن
2001.01.02

 با کلیک روی لینک "ادامه مطلب" گزارش روز برنامه را می توانید بخوانید

 

ادامه نوشته