سرطان سینه

 

کودک بودم
عاشق تو
و بالا رفتن از درخت گردو

تو دو گردو  می گذاشتی در پیراهن
و من از درخت می پریدم
و گرداگرد درختان گردو نیسواری می‌کردم
همچون شاهزاده ی افسانه های شبانه
در سمکوبی اسپان رها در تازیانه

نوجوان شدیم
گردوان رسیده ی تو
در انبوه برگ ها می لرزیدند
و دست و دل من
خسته، شکسته
با طنابی کهن بسته...

در بهشت بودیم
با میوه های وسوسه انگیز در دو سو
با میوه ممنوعه‌ی من گردو...

بزرگ شدیم
و تقویم روزگار مان هجری شد
این بار
آدم از حوا هجرت کرد
و حوا از بهشت
عصر
عصر سرگردانی روح بود
در توفان نوح
و ارواح بی شماری
سوار بر کشتی های کژمژ
در آبهای آوارگی غرق می شدند

تو سرگردان
در جزیزه ی سرگردانی
با سیب هایت در پیراهنی باران
و من سمند تازاندم
تا نیستان غربت
تا غربت نیستان

حالا در غربت به هم رسیده ایم
حالا که پس از این همه سال تجرد
پزشک شده ام
و روی تخت بیمارستان
سینه های سرطان گرفته ات را می بُرّم
حالا که مرگ با دمش گردو می شکند

اوپسالا سویدن
سه شنبه 06 نوامبر 2012 - 16 آبان 1391