سمانه هم رفت دنبال جاوید زیرک! دو هفته پیش رفته بودیم عروسی علی وسمیه در شهر اوسترسوند شمال سوید. یک شب در راه ماندیم وخیمه به صحرا زدیم. فردایش هم عروسی بود. علی را بار اول می دیدم وسمیه خواهر سمانه را بار دوم.بار اول در سمینار سالانه کمیته سویدن برای افغانستان دیدم. مادر سمیه خانم مسنی است که چهار دختر بالغ دارد واز عروسی سمیه وعلی خیلی شاد بود. سمانه را هم دیدم . خوش حرف وخوش برخورد بود وبعدا هم معلومم شد که همه نمره های درسی اش بیست بوده است. بیست گرفتن مهاجر در سویدن وخواندن درسهای سخت با زبانی بی نهایت پیچیده کاری است که تنها از عهده ممتازها بر می آید. امروز علی زنگ زد ومن به خوشی سلام وعلیکی کردم. علی ناراحت بود وگفت سمانه غرق شد وما فردا سمانه را دفن می کنیم. طاقت نتوانستم وگفتم علی جان بعدا خودم بهت زنگ می زنم. راستی آن خواهران غریب وآن مادر پیر وتنها چه خواهند توانست با نبودن سمانه!

 

به چشم خلق جهان آفتاب مشترک است

زمین، زمانه، هوا، خاک ، آب مشترک است

 

من از کجای جهانم که هرچه می بینم

شکنجه مشترک است وعذاب مشترک است

 

دل ورگ همگان پر زخون نومیدی است

برای مرگ فقط این شراب مشترک است

 

دو زن که مثل دو گل رنگ رنگ خنده کنند

ندیده ام که زنان را نقاب مشترک است

 

گزیر نیست گریزم  ز روی ناچاری است

به خواب می زنم انگار خواب مشترک است:

 

کنار حوض قشنگ حیاط می خندیم

من وتو غرق درآبیم وقاب مشترک است

 

دو جفت کفش که از ساحل آمده است به در

دو پا دوپا که به خواب وشتاب مشترک است

 

برای بوسه درختان، اتاق آبی ی عشق

برای پچپچه بالشت خواب مشترک است

 

 

تو دل به روی دلم هشته یی ولب به لبم

درون سینه مان التهاب مشترک است

 

چه سان جدا کندم از تو تیغ تیز ِصراط

که بین ما دو حساب وکتاب مشترک است

 

حساب دوزخ وجنت نکن که یک جاییم

گناه مشترک است وثواب مشترک است

 

سوال آخرتم را به خنده پاسخ گوی

من از ترا ، که سوال وجواب مشترک است

 

دعا کنیم که این خواب آخرین باشد

که پلک اگر بگشایی عقاب مشتر ک است

 

اوپسالا سویدن

دوشنبه 19 ژوئيه 2010 - 28 تیر 1389