دختر خفته بیدار شد صبح
از صدای تفنگ شکاری
کفتر ماده ای پرپرک زد
زیر چاقوی پرخون جاری

 دم دم صبح خواب خوشی داشت
دختر خفته در خیمه ای تنگ
دست در دست چوپان وحشی
رفت تا پشت احساس یک سنگ

 خواست تا دست او را به سینه...
گله از زوزه ی گرگ رم کرد
گوسفندی سراسیمه شاشید
بره ای بع بع زیر و بم کرد...

 دختر از ترس در خیمه برگشت
قلب او مثل یک چایبر بود١
قلقلک جوش می خورد ومی ریخت
صورت و سینه اش داغ و تر بود

 رفت تا چشمه و فکر ها کرد
آب سردی به احساس خود زد
موی خود را رها کرد در جوی
گفت لعنت بر این خیمه ی بد

بعد از جیب آیینه اش را
با دو انگشت لرزان در آورد
تا که آیینه اندازد از دور
شُست و آیینه را پاک تر کرد

 زوزه می کرد گرگی گرسنه
برسر تپه  نزدیک خیمه
دختر از چشمه وحشت گرفت و
مار شد راه باریک خیمه

 آمد و خفت در بستر تنگ
خستگی خواب شیرین به چشمش
بوی گلها و رقص علف ها
ریخت رویای رنگین به چشمش

 با صدای تفنگ شکاری
تلخ و شیرین یک خواب گم شد
کفتر ماده ای پرپرک زد
کفتر نر چه بی تاب گم شد

 

 استکلهم سویدن
جمعه  15 ژوئيه 2011 - 24 تیر 1390