بشیر رحیمی شاعری است دارای زبان ، جان و جهان خاص. او  شبیه یک جزیره کوچک و دور از دسترس است با آسمانی پر از پرنده و دریایی لبریزی از ماهی ها و  موج ها. از عنفوان جوانی و افتد و دانی  با او دوست بودم. بر خلاف ما آلوده دامنانِ جهان، رحیمی اهل تهذیب و تذهیب بود. خط خوش داشت ، اهل دل و مودب بود. به بیدل دلبستگی وافر داشت و بارها بیدل را از اول تا آخر خوانده بود. سالهای زیادی هم اتاق و هم دفتر بودیم و بعد هم عروسی کرد و اتفاقا عروسی اش هم در خانه ی شد که من ساخته بودم و داده بودمش به اجاره . بعد از کشاکش رنج روزگار بین ما جدایی افتاد. من آمدم سویدن و او ماند ایران و بعد رفت  کانادا. شهر ونکور کانادا جایی است که من قصد داشتم اقامت کنم اما قضا سر زمینی دیگری را برایم رقم زد و رحیمی رفت به شهری که من از آن شهر قصه ها کرده بودم برایش.  روزگار درازی با هم رفاقت کردیم و بسیار باهم بودیم. احساس می کردم رحیمی به طور وحشتاکی مرا دوست داشت و این را دو سه باری در سفر های افغانستان و در ایران و در برخوردهای بی نهایت مودبانه و حیران کننده اش  حس می کردم.  رحیمی و محمود جعفری از آدم های سخت کوش و  ویژه اند اما هر کدام به شیوه خود. مدتی از بشیر کمتر خبر داشتم تا سال پیش که سومانی شعر جان مرا تکان داد و بعد پس لرزه هایش و پیش لرزه هایش تشعشعات زیاد ایجاد کرد. در این میان رحیمی باز با شفقت همیشگی به سراغ دوست قدیمی اش آمد و اما این بار با غزلی که از سر لطف به من هدیه کرده است. زنده باشد رحیمی عزیز با شعر های ویژه و جهان خاص خودش.

باری غزل بشیر رحیمی را درست در روزی خواندم که بلیت پرواز به لندن و سپس تورنتو برای شرکت در محفل بزرگ کاروان شعر توسط هارون راعون شاعر شیرین سخن و شکرین جهان و به نمایندگی از یاران مهربان دیار صفا و سپیده رسید و مژده دیدار آبشار نیاگارا و شعر شار شاعران تورنتو را دو چندان کرد. امید که بشیر رحیمی و همه یاران خوب ما در کنار آبشار نیاگارا  آبشار شعر بر پا کنند.

 

به شریف سعیدی

 

هذیان سرخ

 

سر می روی امروزها بر خویشتن هردم

می پوشی از سرریزهایت پیرهن هردم

 

صد بید مجنون میشوی بر خویشتن آوار

...بنیاد می ریزی تو بر ویران شدن هردم

 

فواره وار از خویش بالا میروی بالا

پر می کشد انگار جانت از بدن هردم

 

آبستن هذیان سرخی، آتش آیینی

جای زبانت شعله باشد در دهن هردم

 

تو غنچه سان مجبور توجیه خودی، ناچار

می جوشد از چشمت به هر رنگی سخن هردم

 

تو مثل باغی و ز دامان تو می روید

مریم، بنفشه، لاله، نرگس، نسترن... هردم

 

غیر از شهادت چیست آیینی که تو داری

چون لاله می پوشی ز خون خود کفن هردم

 

هر لحظه درد و داغ بسیارت بجوش آرد

از آن سبب داری سر جاری شدن هردم

 

جنوری 2010