پیش از غزل ها سه گانی دکتر فولادی عزیز را اینجا می گذارم. این سه گانی را از پیام خانه برای تان سوغات آورده ام در واقع برای خودم:

  همواره شاعر بمانی

تا چون پرستو به پرواز آیی

تا چون قناری بخوانی.

 

گردباد مزامیر

 

نام او بر لبانم چه گویم غنچه یی روی برف زمستان

آفتابی به یخ های شیشه  صبحِ در باغ یخ بسته خندان

 

گیسویش گردبادی به دریا موج در موج  پیچیده بالا

کس ندیده است در هیچ دنیا  گرد باد طناب پریشان

 

در سماع است مژگان  به دور مردم می پرست سیاهش

مردمش غرق در بشنو از نی ایستاده میان نیستان

 

می پرد آهو از ابروانش سرو آب است از شرم آن ش

آسمان غرق رنگین کمانش  هاله  بر روی ماهش غزل خوان

 

چای شیرینش از شعر حافظ  قهوه  تلخش از شعر خیام

قرص نانش غزل های شمسی شیر چایش پر از شورِ عرفان

 

صبح، نارنج خورشید  را سخت می فشارد که لیوان شود پر

آب نارنج را دوست دارد صبح ها عصرها یک دو لیوان

 

سر به زانوی یادش گذارم بر سرم تارهر موی شمعی است

تشتی از شمع یادش به فرقم  در خیالش سرم چرخ چرخان

 

اوپسالا سویدن

 پنج شنبه 02 دسامبر 2010 - 11 آذر 1389

 

 

سیه مستی

 

باز عشق آمد که در آیینه خنجر بشکند

چینی روح مرا بر سنگ مر مر بشکند

 

پشت هر مژگان زدن یک جبهه مردم دارد او

تا خطوط جبهه را سنگر به سنگر بشکند

 

می شود آیینه‌ی حال من و دلدار  اگر

شیشه خورشید بر فرق صنوبر بشکند

 

پاره پاره جمع کردم دل که در کنج لبش

جا کنم دل را که شاید پسته‌ی تر بشکند

 

 پیش رخسار قیامت واره اش دلها شکست

شیشه ها اینجا به شور صبح محشر بشکند

 

طوق کبک از سرخی لبهای او خون می خورد

زیر پیغام نگاهش بال کفتر بشکند

 

دل به یاد گیسوان او سیه مستی کند

کوزه می را شب تاریک بر سر بشکند

 

اوپسالا سویدن

جمعه 03 دسامبر 2010 - 12 آذر 1389

 

 

قصه های رود

 

در نگاه گرم  گل دیدم  تب بدرود را

بر لب شیرین آتشباره خطّ دود را

 

طعم مخصوص خودش را داشت شیرین شور تلخ

خورده‌ باشی هیچ تریاک عسل اندود را؟

 

مانده تصویر رمیدن هاش در قالین روح

آهوی شوخی که در من بسته تار و پود را

 

بر جبینش دستمال خشم چین چین بسته بود

پیش خود دیدم نوار جاده ی مسدود را

 

کی توانم شرح گیسوی خیالش را به لفظ

کوزه کی گیرد به کف امواج نا محدود را

 

گوش نِه بر گنبد داغ دلم  تا بشنوی

از نوار داغ قلبم نغمه‌ی داوود را

 

غرق حیرت با دهان باز ماهی مانده است

تا چسان گوید به ساحل قصه های رود را

 

 

اوپسالا سویدن

چهار شنبه 17 نوامبر 2010 - 26 آبان 1389

 

 

پیکر تراش

 

صبح می خواهم که بر خیزم ز جایم با تفنگ

نیمه خیز از پای تا سر می شوم یک تکه سنگ

 

تیشه‌ی پیکر تراشم می تراشد تا غروب

مرد سنگی در غروب قله می گردد  پلنگ

 

خالکوبی می کند بر پوستش شب کهکشان

نقطه نقطه خال خال و  پاره پاره رنگ رنگ

 

تیشه پیکر تراش از سر به فرقم می خورد

از پلنگ سنگیم این بار می سازد نهنگ

 

حوض صبح زندگانی را پر از خون می کند

تا نهنگ سنگی اش را تر کند در حوض رنگ

 

هر چه می سازد دلش قانع نمی گردد دریغ

می کند در اشتباه خویشتن یک آن درنگ

 

با خودش ـ انگار در خواب است ـ  می گوید سخن:

جای انسان نیست این صحرای خون و خشم و ننگ

 

تیشه می افتد ز دست زخمی پیکر تراش

مرد می خواهد که بر خیزد ز جایش با تفنگ

 

اوپسالا سویدن

پنج شنبه 02 دسامبر 2010 - 11 آذر 1389