(1)
کودکی و جوانی و پیری
فرصت یک دو سه جرعه از تشت گرداب پیچیده‌ی زندگانی
ریزش بحر یک مثنوی برلب کوزه‌های سه‌گانی


(2)
موووی تو ابلق و دوچشمت سرخ
باد در پرچم سپید و سیاه
باخبر! باخبر! گناه! گناه!

(3)
آسمانزاده است این پریزاد
ماه ِماه است با پولک کهکشان روی انبوه گیسو
ابری از شمع و پروانه در باد


(4)
 فرق‌ها می‌گذاری میان من و او
گرچه ما را صدا می‌کنی یار جانی
قصه‌های تو با او قصیده‌ست و با من سه‌گانی


(5)
خانه‌ام درگرفت و سراسیمه بیرون زدم سرد
دسته‌ی سینه‌زن کوچه را گرم در العطش می کشیدند و
[من هم در انبوه مردم به سر خاک پاشیدم و گریه کردم
نوحه‌خوان آتش خیمه‌ها را به آواز و اشک غریبانه‌ی خلق خاموش می‌کرد

6)
هر که را جستجو می‌کنم ناپدید است
گر کسی زنده پیدا شود از دل خاک و خاشاک
حتم دارم که او هم شهید است


(7)
نه... امیدی به آینده‌ی دور
نه... نویدی ز یاران نزدیک
صبح، خورشید و شب ماه باریک


(8)
عصر یک روز تاریک وتلخ زمستان
اشک می‌رفت از پینه‌ی کفشهایم
تانک زنجیردار از خیابان


(9)
آخرین تیر این جنگ
بی صدا خفته در پشت ماشه
آخرین پرپر کبک در خواب چشمان باشه


(10)
دست‌هامان به گرمای سکر آوری جفت بودند
خورد بر حلقه‌ی تازه وگرم انگشت‌هامان دو سه ضربه شلاق
تابلوووی عبور از خیابان صدا کرد: هان جمعه‌ها تا مصلا همه جفت و شش روز دیگر همه تاق


(11)
مادرت رفت نالان سر خشت
خواهر بالغت گریه سرداد:
دختر آمد به دنیا! پدر داد زد: کاشکی مرده بودی زن زشت

(12)
زن سحرخیز بود و سراسیمه در کار کشت و زراعت
صاحب مزرعه نشئه تا چاشت
زن به سر، بسته‌ی گندم تازه می‌برد و صاحب زراعت می‌انباشت


(13)
باره‌ی چندمین بود؟
دست‌ها بسته بر پشت و شلاق برشانه‌ بی‌خواب
یاد من نیست تا بود این بود


(14)
تاق یا جفت؟
قایق بادی تند یا خاره و خار در پای لخت پیاده؟
کار ما سکه شد، باز قاچاقبر خفت


(15)
عصر جمعه‌ست و هنگام‌ گودی‌پرانک1
بام‌ها چاک‌چاکند از جیغ سرخ پسرها
خفته زیر چکک دختری با عروسک


(16)
گاو پیری که نشخوار می‌کرد
دور لب‌هایش از خون سبز گلستانه کف داشت
مرگ را بین دندان پارینه و لثه‌ی پاره آهسته تکرار می کرد

(17)
خون پاهای مان بین جنگل دویده
سگ جلودار هرچه پلیس سر ِمرز کفر و دیانت
باز هم نوبت مرگ و برگشت‌خوردن رسیده


(18)
بر سر پل که غرق تماشای سیل است
بید مجنون به باران نشسته‌ست
بید مجنون که با آذرخشی سر پل پریشان شکسته‌ست


(19)
بی‌صدا گرم در آتش افروختن بود
اول صبح نامش سپیده
ظهر، خورشید و تنگ غروب نفسگیر، نمرود


(20)
صبحی عجیب سرد
خاکستر سپید شب تیره در هوا
شمشیر باد و شاخه‌ی یخ بسته در نبرد


(21)
پاسبان خواب می‌رفت شب پشت دروازه‌ی تنگ تهران
ناگهان پرکشیدند از برجک پاسبانی دو خفاش
پاسبان داد زد: آی افغان ِ اوباش


(22)
ترافیک سنگین و بی‌نظمی و راه‌بندان
ز میدان فردوسی اعصاب خرد چراغ شکسته‌ست تا ابتدای دماوند
ابوالقاسم سنگی استاده در نظم کاخ بلند خیالات میدان



پ.ن 1: این‌طور هم می‌توان خواند: عصر جمعه‌ست وهنگامه‌ی بادبادک