لغزش

 

شبی که خم شدی و چادرت ز سر لغزید
به روی شانه و از شانه بیشتر لغزید

 

به خنده شانه‌ی احساس را تکان دادی
که چادرت ز سر شانه تا کمر لغزید...

 

گره زدی به کمر دستمال رقصی را
به گردباد تو گلهای خشک و تر لغزید...

 

غزال مست دوید از میانه ی نیزار
کشید موجی و یک جوی نیشکر لغزید...

 

به زیر چانه گرفتی سپیدِ ساعد را
که حلقه حلقه بر آن دست سیم و زر لغزید...

 

هوای مه زده بر شیشه چنگ می انداخت
تو در گشودی وباران ز لای در لغزید

 

دعای نیمه شبی مستجاب شد آن شب
که دست های دعایم بر آن کمر لغزید

 

کنار پنجره‌ی نیمه باز خوابیدیم
وگیسوان تو در باد تا سحر لغزید

 

دوشنبه 17 فبروری 2014 - 28دلو/ بهمن 1392
اوپسالا سویدن

 

 

 

صاعقه باران

 

باران
گیتارش را کوک می کند
صاعفه
می زند به سیم آخر

 

16 فوريه 2014 - 27دلو/ بهمن 1392
اوپسالا سویدن

 

 

 

 

خروجها

 

چند لیتر خون از سرخ رگها  

چند لیتر خون از سیاه رگ‌ها
ریخته  است

 

جای پنجال های خونین خرس قطبی در برف
جای پنجالهای سگهای سیاه نظامی در برف

 

معتادان لاغر
در خیمه های تر
 و مغز استخوانها
که دیگر قادر به ساختن خون نیست

 

سر هر چهار راه
با کاسه‌ی زانوهای مان در  دست
گدایی می کنیم

 

 

شنبه 15 فبروری 2014 - 26 دلو/  بهمن 1392
اوپسالا سویدن